بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Saturday 18 December 2021

زاده شدن کیخسرو، برای بزرگداشت جشن یلدا

 به نام ایران بانو، مادرمان
و با شادباش شب چله بر هم میهنان




شبی چون شبه روی شسته به قیر/ نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
 سپاه شب تیره بر دشت و راغ / یکی فرش گسترده از پر زاغ 
شب سیاه و دهان گشوده سپاه تیره ی خویش را از چپ و راست بر پهنه ی گیتی گسترده و تاریکی چون حجابی سنگین و سیاه با یورشی ددمنشانه پیکر پاک و لطیف آسمان را پوشانده. مرا بگویید دست کدامین ستمگر ستارگان را با داس مرگ از دامن کهکشان (آسمان) برکنده؟ کو کیوان و تیر, به کجا شده بهرام؟ ماه را در کدام سیاهچال به زنجیر کشیده اند؟ چرا به هر سوی که می نگرم تنها سیاهی میبینم و سیاهی، جهان در سکوتی مرگبار فرو شده. ایران و توران دو برادر، دو هم خون چرا به سیاهی نشسته اند، هااااای این چگونه شبی است که به درازی زمان کش می آید؟
نه روشنایی چراغی و نه سوسوی شمعی، نه آوای فاخته ای و نه حتی غرش درنده ای, چه دهشتناک شبی است امشب، در پس این شب سیاه فردایی هست؟ خورشید را سر بر تن خواهد ماند و دیوان خونش نریخته اند؟ البرز را پای برجاست و خورشید دگر باره رخشان سر بر می آورد از ستیغ آن بلند کوه؟آیا کسی را زبان در دهان مانده تا بگوید اینک جهان به کجای زمان آویخته است؟
نه آوای مرغ و نه هرای دد/  زمانه زبان بسته از نیک و بد 
دریک چنین 
شبی تیره گون ماه پنهان شده / بخواب اندرون, مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران بخواب / که شمعی برافروختی زآفتاب 
اگر چند باشد شب دیریاز/ برو تیرگی هم نماند دراز
پیران، دانای توران، با لرز‌شی سخت از خواب پرید، نشست، آوخ این چه خوابی بود و چه سروشی؟ چه در اندرونش خفته دارد؟ 
مهربانوی سرای پیران بیدار گشت و پرسید، مهربانا، چه پیش آمده که چنین آسیمه سر و شتابان از خواب برخاستی؟ 
پیران گفت: روشنی خانه ام، گلشهر، به خواب دیدم سیاوش را درخشان تر از آفتاب ، همچون مهرایزد جهاندار، سوار بر ارابه ای زرین که 4 اسپ سپید آن را می کشیدند.
در کنارش جوانی با تاجی از خورشید بر سر، بلند بالا و با شکوه سوار بر اسپی پولادسم
خروش آمد و ناله ی کرنای
دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان بجوش
به ابراندرآمد، فغان و خروش
سیاوش و آن جوان چنان از چپ و راست به تاریکی یورش بردند که دیو سیاهی را پر و بال بکندند و سراپایش را به زنجیر کشیدند. آنگاه ماه و ستارگان آزاد شدند و پای کوبان و دست افشان بر سینه ی آسمان نشستند. 
 
 سیاوش بر ِ شمع تیغی بدست/ به آواز گفتی، نشاید نشست‌ 
که روزی نوآيين و جشنی نوست/ شب زادن شاه کیخسروست
بگفتی مرا چند خسبی مپای/ به جشن جهاندار کیخسرو آی 
هاااه گلشهر، دانستم، خوابم را پیامی است. در اوج پلیدی و ستم، خورشید ِ مهر زاده می شود. شاه خورشیدی پای به گیتی می نهد تا بر اندام شاهان سیه کار را لرزه بر اندازد. 
می بایست ما نیز دست افشان و پای کوبان شویم. رو. رو سوی فرنگیس و ببین که او اینک بار شیشه ی خود را بر زمین نهاده. 
گلشهر شتابان از خانه بیرون شد زمانی به سرای فرنگیس رسید، که شاه از بر ماه جدا گشته بود فرنگیس را دید که از شادی رخش می درخشید و نوزادی در آغوش وی بود همچون، شاخی رسته از بن سیاوش و آنچنان به دیدار چون سیاوش بود که گلشهر بی اختیار زانو زد و نماز بردش.
شادبباش ها گفت وسپس برخاست، شتابان بازگشت و به پیران مژده داد  که فرنگیس  پسری زاده چون آفتاب، گویی دگر باره سیاوش پای به گیتی نهاده .
ازو شادمان شد گو نامدار/بسی آفرین کرد بر کردگار
چنین گفت من، زین نوآمد، بسی/سخن ها شنیدستم از هر کسی
که از تخمه ی تور و از کیقباد / یکی شاه سر بر زند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز / همه شهر توران برندش نماز

وکیخسرو، آرمان شاه ایران زمین، چون شب چله. در شبی دراز و سیاه پای به گیتی نهاد و روشنایی به جهان بخشید.

Saturday 4 December 2021

شیخ بها (بهایی) از سری نقل های پند آموز(یادگاری از مرشد ترابی)


                                        شیخ بها (بهایی)    
 




شیخ بها شاعر،حکیم و دانشمندی بود که ریاضت ها می کشید، روزه می گرفت، شبانه روز به نماز به پا بود، ذکرها و نذرها که به  خدا نزدیک بشه، خلاصه، یک روزی از روزا وارد بازار، چند گام که پیش رفت، روحش به پرواز دراومد، به به بوی کبااااب، از اون کباب کوبیده ها. رسید در کبابی، با خودش گفت، چه بویی آدم مست میشه، برم دو سیخ کباب بخورم، همینکه پاشو گذاشت تو آستانه ی در، با خودش گفت، شیخ بها تو داری ریاضت می کشی، دنبال نفس اماره میری، برگرد، خجالت بکش. شیخ برگشت، کمی که رفت دوبار بوی کباب برش گردوند، حالا میرم یه سیخ کباب بیشتر نمی خورم، وارد، دوباره نهیب زد بخودش، شیخ بها، تو که نمی تونی نفس عماره اتو مهار کنی. مردم عادی چگونه نفس شون غلبه کنند، کبابو نخور، گفت نمی خورم. اومد بیرون، بخورم، نخورم، بخورم، نخورم، چه کنم؟ چه نکنم؟ گفت آهان، یافتم، بازار شلوغه، مردم میان و میرن، اینجا می ایستم یقه ی یه غریبی رو  می گیرم و کتک و کتک کاری، مردم میان جمع میشن و تا  مارو از هم سوا کنن، کباب اینم تموم شده و ما هم دیگه از چنگ نفسمون نجات پیدا می کنیم. خوب فکریه رفت کنار ایستاد، اینور و اونور، دید یه دهاتیداره میاد، یقه کج، کلاه نمدی کثیف، دست پینه بسته، گیو ها پاره،

با خودش گفت هان تو گوش این می زنم. مرد اومد از کنار شیخ رد بشه،

 شیخ بها دست برد بالا، آورد پایین، گذاشت بیخ گوش مرد بیچاره، حالا

 دستش همینجوری رو گوش یارو مونده، منتظره یارو هم بزنه تو گوشش، یه

 دفه مرد بخت برگشته گفت شیخ بها، می خوای کباب بخوری، بخور، می

 خوای کباب نخوری نخور، منو بیچاره رو چرا می زنی؟

مرد بی بارو قبارو به حقارت ننگر/ کوزۀ بی دسته بینی، به دودستش برگیر



 

 

 


Sunday 28 November 2021

مادر و قلبش




پدر و مادر گوهرهایی هستند که در هیچ کجا پیدا نمی شه. آنگاه که ناتوان . زبون پا به این گیتی می گذاریم مادر است شبانه روز از ما نگهداری و سرپرستی می کند.پدر؟ پدر هم  شبانه روز در تکاپو که آینده ی ما را بسازد و دوشادوش مادر به پرورش ما دامن همت به کمر زده اند. مثلی است که می گه، آدم گرگ بیابون بشه، اما مادر نشه چرا که تا جون در بدن داره برای بچه هاش هر چقدررررررهم بزرگ باشند بال و پر می زنه. تو برای پدر و  مادر همیشه بچه ای، بزرگ می شی پیوند زناشویی می بندی، بچه دار میشی، بچه هات بزرگ میشن و  پیوند زناشویی می بندند، مادربزرگ و پدربزرگ می شی اما برای آنها هنوز بچه ای،  دلشون بر ای تو می تپه و نگران تندرستی تواند. اگر خاری به پات بره انگاری به قلب اونا فرو رفته. ایرج میرزا شعری داره به نام قلب مادر که براستی چه درست گفته از مهر مادر.

داد معشوقه به عاشق پیغام/ که کند مادر تو با من جنگ/ هر کجا بیندم از دور، کند/ چهره پرچین و جبین پر آژنگبا نگاه غضب آلود زند/ بر دل نازک من تیر خدنگ/ مادر سنگدلت تا زنده ست/ شهد در کام من و توست شرنگ/ نشوم یکدل و یکرنگ تو را/ تا نسازی دل او از خون رنگ/ گرتوخواهی به وصالم برسی/ باید این ساعت، بی خوف و درنگ/ روی و سینه ی تنگش بدری/ دل برون آری از آن سینه ی تنگ/ گرم و خونین به منش باز آری/ تا برد زآینه ی قلبم  زنگ/ آآآ ی، عاشق بی خرد ناهنجار/ نه، بل آن فاسق بی عصمت و ننگ/ حرمت مادری از یاد ببرد/ خیره از باده و دیوانه ز بنگ/ رفت و مادر را افکند به خاک/  سینه بدرید و دل آورد به چنگ/ قصد سر منزل معشوق نمود/ دل مادر به کفش چون نارنگ/ از قضا خورد دم در به زمین/ واندکی سوده شد اورا آرنگ/ وان دل گرم که جان داشت هنوز/ اوفتاد از کف آن بی فرهنگ/ از زمین باز چو برخاست نمود/ پی برداشتن آن آهنگ/ دید کز آن دل آغشته بخون؟ آید آهسته برون این آهنگ/ اه دست پسرم یافت خراش/ آه پای پسرم خورد به سنگ/ 

بلی اینه که میگن آدم گرگ بشه و مادر نشه.

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است

 

 


Tuesday 26 October 2021

توماربرادر کُشی، نقل پسران فریدون




به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی هنر

به موری دهد مالش نره شیر/ کند پشه بر پیل جنگی دلیر

و اما راویان اخبار و ناقلان آثار . طوطیان شکر شکن شیرین گفتار و خوشه چینان خَرمن سخندانی و چابک سواران توسن میدان سخنوری و نقالی، چنین گفته اند که

 

فریدون همینکه بر ضحاک پیروز شد، آن دو پاکیزه خو، شهرناز و ارنواز که به جادوی ضحاک بودند به همسری فریدون درآمدند که از آنها دارای سه پسر شد. هنگام که پسرانش از سفر(نورد) یمن  باز میگشتند، پور آبتین همچون اژدهایی راه بر آنها گرفت. بزرگترین آنها به دیدن اژدها گفت، خردمند هرگز با اژدها نمی جنگد، سپس پشت تخته سنگی پنهان. برادر میانی پیکان در کمان، هنگام که باید جنگید چه اژدها باشد چه دیگری، زه رو کشید و پیکان به سوی چشم اژدها، اما اژدها با دم آتشین خود تیر را در میانه ی راه آتش زد و خاکسترش بر باد شد. کوچکترین پیش دوید و گفت های اژدها، از سر راه ما دور شو. مگر آنکه از جان خود سیر شده ای، ما سه برادر چنان بر تو بتازیم  که از تو هیچ نشانی نماند،  فریدون با این آزمایش دانست که پسرانش در رابر دشمن چگونه برخورد خواهند کرد، پس دُم اژدهایی اش را بر کولش نهاد و از آنجا دور شد.

هنگام که پسران به شهر رسیدند، داستان اژدها را بازگو کردند، فریدون خنده ی بلندی کرد و گفت، آن اژدها من بودم و برای آزمایش شما اژدها گونه بر سر راهتان پدیدار شدم. بزرگان، اینک زمان نام گذاری فرزندانم فرا رسیده. بزرگتر که از پیش اژدها گریخت و تندرستی پیش گرفت نامش سلم، میانی که تند و تیز و بی اندیشه در برابر اژدها ایستاد تور و آخرین، که راه دوستی و گزینش نشان اژدها داد نامش ایرج. سپس به بخش کردن سرزمین بین فرزندان پرداخت.

نخستین به سلم اندرون بنگرید/ همه روم و خاور مر اورا سزید

دگر تور را داد توران و چین/ ورا کرد سالار توران زمین

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید/ همه شهر ایران مر اورا سزید

سلیان گذشت و  شاه پیر و کهنسال شد، سلم که از بخش کردن سرزمین ها خشنود نبود. نامه ای به تور فرستاد که (با نفرت و حسادت)

سه فرزند بودیم زیبای تخت/ یکی کهتر از ما برآمد به بخت؟

سزد گر بمانیم هردو دژم/ کزینسان پدر کرد بر ما ستم

سپس خود نیز به تور پیوست، هردو نامه ای نوشتند و بر فریدون فرستادند. پیامرسان به دربار شاه رسید و نامه بداد. فریدون پیش از خواندن او را نواخت و از تندرستی و شادکامی پسرانش جویا شد. هنگام که دانست تندرستند نامه را گشود، خواند، از سلم و تور به شاه فریدون. بخش کردن سرزمینت به دادگری نبود، از پروردگار بیم نداری که با ما چنین کردی؟

یکی را دم اژدها ساختی/ یکی را به ابر اندر انداختی

یکی تاج بر سر، به بالین تو/ برو شاد گشته جهان بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم/ نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

اگر تاج از سردردانه پسرت نگیری و به گوشه ای از جهان نفرستی اش با سپاه توران و چین و روم چنان بر او بتازیم که دمار از ایران و ایرج برآید.

 جهان پیش چشم پور آبتین تیره گون شد که پسرانش به دشمنی با ایران و برادر برخاسته اند، نامه ای بر آنها نوشت که ای نابخردان چشم تنگ، من ،سرزمین تنها به رای خود بخش نکردم، با ستاره شناسان و موبدان انجمن ها کردم و بخش کردن بنا به  گردش اختران بوده. دادگری برتر از این چیست؟ نامه را فرستاد و پور کهتر را بخواند. ایرج همینکه آگه شد از پدر خواست به دیدار برادران برود و با گفتگو صلح و دوستی را برگرداند. اما

بدو گفت شاه، ای خردمند پور/ برادر همی رزم جوید تو سور

مهربانی به چه کار آید آنها به دشمنی اند. هرچه فریدون گفت که آنها جان تورا نشانه گرفته اند، زیر بار نرفت و گفت مهربانی کلید همه ی درهای بسته است. بار سفر بست و راهی شد، پس از چند روز رسید، ایرج آغوش گشود و مهر ورزید و مهر ندید. سپاهیان سلم و تور به دیدن ایرج همگی به ستایش او زبان گشودند و به پچ پچه، براستی سزاوارتر از این جوانمرد نیکودل؛ به تخت شاهی ایران زمین کسی نیست. این پچه ها به گوش سلم هم رسید و خشمش دوچندان شد.

به خوراک نشستند و برادران به خشم و ابروان پرچین تا اینکه هریک به چادرهای خود رفتند، تا بامداد سلم در گوش تور خواند که: پدر بیداد کرد و ایرج او را واداشت که چنین کند، خود به ایران بماند و ما دور از ایران و پدر باشیم. چرا پور ارنواز باید شایسته تر از پسران شهرناز باشند، از دلاوری و زور بازو چه کم از او داریم


چو بر داشت پرده زپیش آفتاب/ سپیده برآمد بپالود خواب

دو بیهوده دل را بدان کار گرم/ که دیده بشویند هردو زشرم

برفتند هردو گرازان زجای/ نهادند سر سوی پرده سرای

بدو گفت تور ار تو از ما کِهی/ چرا برنهادی کلاه مِهی

ایرج گفت برادران چرا چنین خشمگینید، تاج و تخت ایران زمین برای من ارزشی نداره آنگاه که شما ناخرسند هستید، نه روم و خاور می خواهم و نه توران و چین، من تاج  و نگین شاهی رو برای شما به ارزانی آوردم. نوش باشد بر شما.

بزرگی که فرجام آن تیرگی است/ بر آن مهتری بر بباید گریست

باور کنید من تنها مهربانی و مهر شمارو می خواهم. نیکی کنیم با یکدیگر، تور از سخنان ایرج نرم شد، اما سلم در گوش او گفت: فریب اورا نخور، سپاهش پشت تپه ها پنهان ایستاده اند تا بر ما شبیخون زنند. گفت و گفت تا اینکه تور خون به چهره آورد، خشمگین چون ببری تیر خورده از جای جست، چهار پایه ای را برداشت و بر سر ایرج کوفت، خون بر چهره ی ایرج سرازیر شد. برادرانم چرا کینه می ورزید، دل پدر رو با کشتن من نشکنید، کمرش را خم نکنید، با کشتن من شاه فریدون هرسه پسر خود را از دست خواهد داد. مرا گوشه ای از جهان بسنده است

میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است

مکن خویشتن را ز مردم کشان/ کزین پس نیابی زمن خود نشان من به گوشه ای از جهان می روم، از من نشانی نخواهید یافت، بر سر راه شما نخواهم بود و هرگز برشما نخواهم تاخت. کینه نورزید که جهان را کینه پر خواهد کرد. بر خویشتن ستم نکنید.

جهان خواستی یافتی خون مریز/ مکن با جهاندار یزدان ستیز

اما تور چشم و گوش بر این سخنان بسته بود، خنجر کشید و سراپای ایرج را چادر خون کشید.

ارنواز در خواب بود، از خواب پرید، فریاد برداشت، ایرجم، ایرجم را کشتند. ایرجم را کشتند. و فریدون روزها بیرون شهر چشم به راه بود تا ایرجش بازگردد و این تابوت ایرج بود که می آمد.

همسر ایرج، ماه آفرید باردار بود، پس از نه ماه دختری زاد که چشم و چراغ جان فریدون بود. این دختر بزرگ شد و بر کشید و به همسری پشنگ پهلوان درآمد و از پیوند آندو کودکی دیده به جهان گشود. فریدون به دیدن این کودک

چنین گفت، کز پاک مام و پدر/ یکی شاخِ شایسته آمد به بَر

منوچهر نام گرفت و بزرگ و بزرگتر شد و آنچه را که شاهان باید می اموختند آموخت، تا هَنگام کین ستادن رَسید. سپس به گردآوری سپاه پرداخت، از آن سوی به سلم و تور آگهی رسید که، چه نشسته اید، از تخمه ی ایرج، منوچهر نامی برای جنگ با شما آماده می شود.

دل هردو بیدادگر پرنهیب/ که اختر همی رفت سوی نشیب

فرستند سوی فریدون کس/ کجا چاره این بود و بس

نامه فرستادند سوی شاه، از پشیمانی گفتند و از بخشش پدر، وَ از فرستادن منوچهر نزد آنها به دلجویی. اما فریدون در پاسخ نامه ی آنها چنین گفت:

 بگو آندو بیشرم ناپاک را/ دو بیداد بد مهر ناباک را

که گفتار خیره نیارزد به چیز/ از این در سخن، خود نرانیم چیز

کنون چون ز ایرج بپرداختید/ به کین منوچهر، بر ساختید

نبینید رویش مگر با سپاه/ ز پولاد به سر نهاده کلاه

درختی که از کین ایرج بِرُست/ به خون برگ و بارش ببیاید شست

 


Tuesday 19 October 2021

از سری نقل های ظریف و پندآموز(ماجرای شتر، قوچ و گاو)

 





در آخرای پاییز، که برگ و بار درختا و همه چیز خشک شده و ریخته، سه دوست همیشگی شتر و قوچ و گاو با هم دیگه می رفتند، می گفتند و می خندیدند، که رسیدند به مشته علف جلو راهشون، سه تایی، گرسنه، زل زدن به این غلف ها، آب دهنشون راه افتاد، شتره گفت من می خوام این علف رو بخورم، گاوه گفت با شاخم شکمتو سفره می کنم. قوچ گفت دعوا نکنید،

 ای شتر ای گاو خوشرو، یاران/ خوش بود هر یک از هواداران

 مدت عمر خویش بشماریم/ علف را ز جای برداریم

 عمر هر کس که بیشتر باشد/ علف از آنَ بزرگتر باشد

ببینیم کی تاریخش بیشتره، علف مال اون، قبول؟ گفتند قبوله. قوچ گفت  من اول میگم

 من عمرم از شما بیش است/  که تاریخ من از شما پیش است

اون زمان که شد جناب خلیل/ مستعد بهر ذبح اسماعیل

جبرئیل آمد و دو قوچ آورد/ اون یکی را بکشت، و دیگر من

این منم یادگار عهد ابراهیم، هم سند داره و هم تاریخ.

گاوه گفت، هی صبر کن

گاو گفتا من به امر خدا/ خلق شد بر آدم صفی الله

چون فتاده دنیا به حضرت او/ از بهشت که انداختنشون بیرون

من زدم شخم به زراعت او، می گن آدم 40 سال زراعت می کرد. حالا گاوه داره حرف می زنه، شتره رفت تو فکر، من چی بگم، من که تاریخی ندارم، چی بگم، چی نگم، گاوه هنوز داره داد سخن می گه

سخن گاو مونده بود بجا/ که علف را شتر ربود از جا

سر خود به هوا حواله نمود/ شتر علف را نواله نمود

گفتند چرا همچین کردی؟

گفت من بچه سال و نادانم، تاریخ را نمی دانم

یعنی آنجا، که قافیه تنگ آید / شاعر به جفنگ آید

Monday 4 October 2021

گونه ای دیگر از رزم سهراب و گردآفرید

 

به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی هنر

بامداد گو تاجبخش همینکه بازوبند را به تهمینه داد او را در آغوس کشید به پدرود، آنگاه سوارِ به رخشِ تیزتک به سوی ایران زمین رفت و تهمینه دخت شاه سمنگان رو در کاخ پدر با رنج دوری از رستم باقی گذاشت.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه/ یکی پورش آمد چو تابنده ماه

جو خندان شد و چهره شاداب کرد/ ورا نام تهمینه سهراب کرد

چو یک ماهه شد، همچو یک سال بود/ َبرَش چون بر رستم زال بود

سه ساله چو شد، زخم چوگان گرفت/ به پنجم دل تیر و پیکان گرفت

چو ده ساله شد، زان زمین کس نبود/ که یارست با او نبرد آزمود

سهراب، بزرگ و بزرگتر شد، اما در سرش پرسشی، پدرم کیست؟ تنها مادرم تهمینه پاسخ را می داند، پس

بَرِ مادر آمد بپرسید ازاوی/ بدو گفت گستاخ، با من بگوی

که چون من ز همشیرگان برترم/ همی بآسمان اندر آید سرم

زتخم کی ام وَز کدامین گهر/ چه گویم چو پرسند نام پدر

تهمینه دانست که هنگام گفتن راز فرا رسیده، پس به خوابگاهش رفت، در صندوقچه ی زرینی  را گشود و بازو بند رستم، یادگار تنها عشقش، همدم شبهای بی رستمی اش را بیرون آورد و به بازوی سهراب بست و

بدوگفت مادر، که بشنو سخن/ بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پورِ گو پیلتن  رستمی/ ز دستان سامی و  از نیرمی

ازیرا سرت زآسمان برتر است/ که تخم تو زان نامور گوهر است

جهان آفرین تا جهان آفرید/ سواری چو رستم نیامد پدید

اما زنهار که اگر افراسیاب دشمن ایران زمین و رستم از این راز آگه شود در پی ترفندهای اهریمنی برمی آید. اما سهراب خام و جوان سرمست از باده ی غرور به رجز خوانی

نبرده نژادی که چونین بود/ نهان کردن از من چه آیین بود

کنون من ز توران و جنگاوران/ فراز آورم لشگری بیکران

بر انگیزم از گاه کاووس را/ ببرم ز ایران پی توس را

به رستم دهم تاج و تخت و کلاه/ نشانمش بر گاهِ کاووس شاه

تورا، بانوی شهر ایران کنم/ به رزم اندرون کار شیران کنم

از ایران به توران شوم جنگجوی/ اُ با شاه روی اندر آرم به روی

چو رستم پدر باشد و من پسر/ نباید به گیتی یک تاجور

سپس به گردآوری سپاه پرداخت وُ خواهش و زاری تهمینه در او کارگر نشد و دخت شاه سمنگان دانست که دوری از سهراب چون رنج دوری از مرد رویاهایش را گریزی نیست.

خبر شد به نزدیک افراسیاب/ که سهراب افکند کشتی بر آب

هنوز از دهان بوی شیر آیدش/ همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی/ کنون رزم کاووس جوید همی

یه چیز دیگه قربان، این سهراب نوه ی شاه سمنگان، گویا فرزند رستم و تهمینه است، زیرا به سن و سال به زمانی می رسد که رستم در پی رخش به سمنگان رفته بود. افراسیاب با شنیدن این سخنان با شادمانی از جای جست، فریاد زد، هومان و بارمان، با سپاهی جنگخواه به سوی سهراب بروید و با او همراه شوید برای یورشی بزرگ به ایران و به آنها سپرد

پسر را نباید که داند پدر/ که جوشد دل از مهر و، جان از گُهَر

چو روی اندرآرند هردو به روی/ تهمتن بود بی گمان جنگجوی

مگر کان دلاور گو تاجبخش/ شود کشته بر دست این شیرمرد

سپاه افراسیاب به سمنگان رسید و سهراب با گرمی بسیار پذیرفتشان، روز دیگر، پیش از سر زدن آفتاب جهان تاب

سر چو از خواب ربودند همه پرجگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

سرورو را همه دادند به آب توده و مُشک/ وَز سر موی به رخ تاب زده چون چوگان

جامه ی بزم زِ تنشان همه کردند برون/ چو همی گشته چه سان روز نخستین عریان

خود و توپین و زره، اَبلَک و زنجیر و دَوال/ تَرکِشِ تیر، چهار آیینه دِرع و خفتان

خنجرو نیزه و ژوبین و کمان و شمشیر/ گُرز البرز گران، ناچَخ و خِشتِ پَرّان

اسبها پُر تَگ و پولاد رگ و پَهن سَرین/ زیر زین در بر هر مرد سِتاده یک ران

نای زرین بکشیده ست شَهِ مهر گردون/ تا که خورشید سر از خواب برآرد بیرون

سپاه به سوی ایران زمین راهی شد، پس از چند روز رسیدند به دژ سپید، اردو زدند. چادر و خرگاه برپا. نگهبانان دژ به گُژدهم فرمانده دژ آگهی رسوندند که سپاهی از توران زمین در پشت در دشت اردو زده. گژدهم تمامی پهلوانان و سرداران دژ رو فرا خواند و پس از رایزنی هُژیر دِلیر را برگزیدند تا به پیش سپاه رود. هُژیر شادمان، جامه ی رزم بر تن، نیزه بدست، سوارِ به اسب اومد در برابر سپاه سهراب

چو سهراب جنگاور او را بدید/ برآشفت  شمشیر کین برکشید

ز لشگر برون تاخت بر سانِ شیر/ به پیش هُژیر اندر آمد دِلیر

پنین گفت با رزم دیده هُژیر/ که تنها به جنگ آمدی خیره خیر

چه مردی و نام و نژاد تو چیست؟/ که زاینده را بر تو باید گریست

هُژِیر خشمگین و ستیزه جو گفت، یاوه گویی بس است کودک خام اندیش تورانی، آما ه ی نبرد شو، هردو گارد گرفتند، هُژیر با نیزه به سوی سهراب یورش بُرد، سهراب جا خالی کرد و به تندی با بن نیزه اش چنان کوفت به سینه هُژیر، که سپهبَد سِکَندَری خورد و از باره به زیر افتاد. سهراب تند و چالاک از اسب پرید پایین، نشست بر سینه ی هُژیر چنگ انداخت موهای هُژیرو گرفت، خنجر از نیام کشید، اومد بزنه سر از تن پهلوان جدا کنه، هُژیر گفت: دست نگه دار تورانی، تو راه درازی در پیش داری و نا آشنا به راه، من می تونم کمکت کنم. سهراب پوزخندی زد و برخاست، بدستور پور تهمینه پهلوان شکست خورده رو ریسمان پیچ در یک چادر زندانی.

دخت گژدهم که از بالای دژ این نبرد شرم  آور رو می نگریست، خونش به جوش آمد، چون پلنگ دندان کوبید، چهره گلگون از خشم

چنان ننگش آمد زکار هُژیر/ که شد لاله برگش به کردار قیر

زنی بود بر سان گُردی سوار/ همیشه به جنگ اندرون، نامدار

کجا نام او بود، گردآفرید/ زمانه ز مادر چنو ناورید

نهان کرد گیسو به زیر زره/ بزد بر سر ترگ رومی گره

زره بر تن، کلاه خود بر سر، شمشیر بر کمر، ترکش و کمان بر بازو، پرید به پشت باره، نیزه بدست از دروازه ی دژ زد بیرون.  تاخت تا به پیش سپاه تورانی رسید، نیزه بر زمین کوفت و هماورد خواست، هاااای

که گُردان کدامند و جنگ آوران/ دلیران و کارآزموده سران

سهراب هنوز جامه ی رزم از تن بدر نکرده به وی آگهی رسوندند که دلاوری دیگر از دژ سپید بیرون شده. پرده ی چادر رو کنار زد، بدیدن جنگجوی،

چنین گفت کآمد دگر باره گور/ به دام خداوند شمشیر و زور

تند و تیز پرید به خانِ زین، کمند بر گُرده، سپر و نیزه بدست به سوی جنگجوی تازه نفس، همینکه دخت گُژدهم چشمش افتاد به سهراب، دستش رفت به ترکش

کمان را به زه کرد و بگشاد بر، نبُد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بَر تیرباران گرفت/ چپ و راست جنگ سواران گرفت

از چپ و راست پور رستم رو تیرباران کرد، سهراب سپر بر سر، به پیش رَوی ادامه داد، چو دخت دلاور چنین دید، کمان بر پشت انداخت، عِنان گرداند، برگشت و به چالاکی نیزه اش را از زمین کند

کمان را به زِه بَر  به بازو فکند/ سَمَندَش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد/ عِنان و سَنان را پُر از تاب کرد

 سهراب رسید، نیزه ورزی آغاز شد، چپ، راست، پشت سر، روبرو، دخت کمند افکن، نیزه اشو به سوی سینه ی سهراب پرتاب، سهراب نیزه رو در هوا گرفت، دو نیزه پهلوی هم، زد به شیر قلاب کمربند جنگاور، از روی اسپ بلندش کرد، خواست که بر زمینش بکوبد، اینجا دخت ایران زمین، شیرین کاری ای کرد که نه کس دیده و نه شنیده، گردآفرید روی هوا، سر نیزه، چرخی زد، شمشیر کشید، نیزه ی دشمن رو به دو نیم کرد، با یک  پشتک، چنان بر خانه ی زین نشست که گَرد از زین برخاست. سهراب

برآشفت و سهراب شد چون پلنگ/ که بدخواهِ او چاره گر بُد به جنگ

عِنان برگرایید و برگاشت اسپ/ بیامد به کردار آدر گُشَسپ

 تیغ از نیام برکشید، نخستین ضربه زره در بَرِ هماوردش دَرید، ضربه ی دوم بند کلاه خود پاره و کلاه خود از سر دخت گُژدهم پراند. ناگهان خرمن گیسوان گُردآفرید به روی شانه ها سرازیر

رها شد زِ بند زره موی او/ دُرفشان چو خورشید شد روی او

بدانست سهراب کو دختر است/ سرِ موی او از دَرِ افسر است

چو رخسار بنمود سهراب را/ ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستانی بُد اَندَر بهشت/ ببالای او، سرو دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/  تو گفتی همی بشکفد هر زمان

سهراب گیج و شگفت زده بر جای، به آن همه زیبایی می نگریست، گردآفرید چو این دید به تندی عنان سوی دژ به تاخت دور شد، سهراب به خود آمد. دستش رفت برای کمند، چین چین کرد، دور سر چرخوند، انداخت برای دخت جنگجوی، کمند بر کمر گردآفرید نشست و از باره به زیر کشیده شد، به تندی برخاست، گفتف سهراب منو رها کن بگذار برم، سهراب که دل در گروی این دخت زیبا و دلاور نهاده بود، رو به زیباروی

بدو گفت کز من رهایی مجوی/ چرا جنگ جویی تو ای ماهروی

نیامد بدامم بسانِ تو گور/ ز چنگم رهایی نیابی مشور

بنشینیم به باده نوشی و سخن از بزم بگوییم نه از رزم، گردآفرید رو بیشتر به سوی خود کشید، دخت ایرانزمین دید که گرفتار آده و برای رهایی چاره ای نیست جز از نیرنگ زنانه

 بدانست کِاویخت گُردآفرید/ مَرآنرا را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت، ای دِلیر/ میان دِلیران به کردارِ شیر

دو لشگر نظاره بر این جنگ ما/ بر این گُرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی/ سپاه تو گرد پر از گفتگوی

که با دختری او به دشت نبرد/ بدینسان، به ابراندر آورد گَرد

و تو خوب می دانی که در توران زمین زنان جنگاوری نمی کنند وهمانگونه که از گفته اند، در دروازه رو میشه بست، اما دهن مردم رو، نه... بهتر آن است که نهانی با یکدیگر بسازیم و مرا رها کنی تا به دژ روم، همه را آماد ه کنم که پذیرای تو باشند و دروازه بگشایند، چرا که دژ و دژبان از آنِ توست. سهراب را این اندیشه خوش آمد. پس بند از گردآفرید گشود و با وی به سوی دژ رهسپار شد. در نزدیکی دژ دخت گژدهم گفت، سهراب همینجا بایست تا بازگردم، گردآفرید به دژ وارد، در بسته شد. گژدهم و بزرگان و یلان همگی پیش آمدند، فرمانده دژ دخت خویش در آغوش کشید و گفت سپاس یزدان پاک را که تندرست باز گشتی، اندوهگین مباش که هیچ ننگی بر تو نیست، چرا که هم جنگیدی و دلاوری نمودی و هم افسون به کار بستی تا بدست دشمن نیافتی، دخت دلاور به باره شد

چو سهراب را دید بر پشت زین/ چنین گفت، ک ای شاه توران و چین

چرا رنجه گشتی چنین، بازگرد/ هم از آمدن، هم ز دشت نبرد

اگر لشگر شاه جنبد ز جای/ همان با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشگرت/ ندانم چه آید ز بد  بر سرت

ترا بهتر آید که فرمان کنی/ رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش/ خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

سهراب خشمگین، فریاد برآورد،

بدو گفت سهراب، که ای خوب چهر/ به تاج و تخت و به ماه و مهر

که این باره با خاک پست آورم/ ترا ای ستمگر بدست آورم

چو بیچاره گردی و پیچان شوی/ ز گفتار هرزه پشیمان شوی

سر اسب رو برگردوند به سوی اردوگاه، از اسب پیاده وارد چادر،

غریب آهویی آمدم در کمند/ که از بند جست و مرا کرد بند

به پایان نامد این دفتر/ حکایت هم چنان باقی است

 

 

 

 

 

 

 

Followers