بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Saturday, 18 December 2021

زاده شدن کیخسرو، برای بزرگداشت جشن یلدا

 به نام ایران بانو، مادرمان
و با شادباش شب چله بر هم میهنان




شبی چون شبه روی شسته به قیر/ نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
 سپاه شب تیره بر دشت و راغ / یکی فرش گسترده از پر زاغ 
شب سیاه و دهان گشوده سپاه تیره ی خویش را از چپ و راست بر پهنه ی گیتی گسترده و تاریکی چون حجابی سنگین و سیاه با یورشی ددمنشانه پیکر پاک و لطیف آسمان را پوشانده. مرا بگویید دست کدامین ستمگر ستارگان را با داس مرگ از دامن کهکشان (آسمان) برکنده؟ کو کیوان و تیر, به کجا شده بهرام؟ ماه را در کدام سیاهچال به زنجیر کشیده اند؟ چرا به هر سوی که می نگرم تنها سیاهی میبینم و سیاهی، جهان در سکوتی مرگبار فرو شده. ایران و توران دو برادر، دو هم خون چرا به سیاهی نشسته اند، هااااای این چگونه شبی است که به درازی زمان کش می آید؟
نه روشنایی چراغی و نه سوسوی شمعی، نه آوای فاخته ای و نه حتی غرش درنده ای, چه دهشتناک شبی است امشب، در پس این شب سیاه فردایی هست؟ خورشید را سر بر تن خواهد ماند و دیوان خونش نریخته اند؟ البرز را پای برجاست و خورشید دگر باره رخشان سر بر می آورد از ستیغ آن بلند کوه؟آیا کسی را زبان در دهان مانده تا بگوید اینک جهان به کجای زمان آویخته است؟
نه آوای مرغ و نه هرای دد/  زمانه زبان بسته از نیک و بد 
دریک چنین 
شبی تیره گون ماه پنهان شده / بخواب اندرون, مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران بخواب / که شمعی برافروختی زآفتاب 
اگر چند باشد شب دیریاز/ برو تیرگی هم نماند دراز
پیران، دانای توران، با لرز‌شی سخت از خواب پرید، نشست، آوخ این چه خوابی بود و چه سروشی؟ چه در اندرونش خفته دارد؟ 
مهربانوی سرای پیران بیدار گشت و پرسید، مهربانا، چه پیش آمده که چنین آسیمه سر و شتابان از خواب برخاستی؟ 
پیران گفت: روشنی خانه ام، گلشهر، به خواب دیدم سیاوش را درخشان تر از آفتاب ، همچون مهرایزد جهاندار، سوار بر ارابه ای زرین که 4 اسپ سپید آن را می کشیدند.
در کنارش جوانی با تاجی از خورشید بر سر، بلند بالا و با شکوه سوار بر اسپی پولادسم
خروش آمد و ناله ی کرنای
دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان بجوش
به ابراندرآمد، فغان و خروش
سیاوش و آن جوان چنان از چپ و راست به تاریکی یورش بردند که دیو سیاهی را پر و بال بکندند و سراپایش را به زنجیر کشیدند. آنگاه ماه و ستارگان آزاد شدند و پای کوبان و دست افشان بر سینه ی آسمان نشستند. 
 
 سیاوش بر ِ شمع تیغی بدست/ به آواز گفتی، نشاید نشست‌ 
که روزی نوآيين و جشنی نوست/ شب زادن شاه کیخسروست
بگفتی مرا چند خسبی مپای/ به جشن جهاندار کیخسرو آی 
هاااه گلشهر، دانستم، خوابم را پیامی است. در اوج پلیدی و ستم، خورشید ِ مهر زاده می شود. شاه خورشیدی پای به گیتی می نهد تا بر اندام شاهان سیه کار را لرزه بر اندازد. 
می بایست ما نیز دست افشان و پای کوبان شویم. رو. رو سوی فرنگیس و ببین که او اینک بار شیشه ی خود را بر زمین نهاده. 
گلشهر شتابان از خانه بیرون شد زمانی به سرای فرنگیس رسید، که شاه از بر ماه جدا گشته بود فرنگیس را دید که از شادی رخش می درخشید و نوزادی در آغوش وی بود همچون، شاخی رسته از بن سیاوش و آنچنان به دیدار چون سیاوش بود که گلشهر بی اختیار زانو زد و نماز بردش.
شادبباش ها گفت وسپس برخاست، شتابان بازگشت و به پیران مژده داد  که فرنگیس  پسری زاده چون آفتاب، گویی دگر باره سیاوش پای به گیتی نهاده .
ازو شادمان شد گو نامدار/بسی آفرین کرد بر کردگار
چنین گفت من، زین نوآمد، بسی/سخن ها شنیدستم از هر کسی
که از تخمه ی تور و از کیقباد / یکی شاه سر بر زند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز / همه شهر توران برندش نماز

وکیخسرو، آرمان شاه ایران زمین، چون شب چله. در شبی دراز و سیاه پای به گیتی نهاد و روشنایی به جهان بخشید.

Saturday, 4 December 2021

شیخ بها (بهایی) از سری نقل های پند آموز(یادگاری از مرشد ترابی)


                                        شیخ بها (بهایی)    
 




شیخ بها شاعر،حکیم و دانشمندی بود که ریاضت ها می کشید، روزه می گرفت، شبانه روز به نماز به پا بود، ذکرها و نذرها که به  خدا نزدیک بشه، خلاصه، یک روزی از روزا وارد بازار، چند گام که پیش رفت، روحش به پرواز دراومد، به به بوی کبااااب، از اون کباب کوبیده ها. رسید در کبابی، با خودش گفت، چه بویی آدم مست میشه، برم دو سیخ کباب بخورم، همینکه پاشو گذاشت تو آستانه ی در، با خودش گفت، شیخ بها تو داری ریاضت می کشی، دنبال نفس اماره میری، برگرد، خجالت بکش. شیخ برگشت، کمی که رفت دوبار بوی کباب برش گردوند، حالا میرم یه سیخ کباب بیشتر نمی خورم، وارد، دوباره نهیب زد بخودش، شیخ بها، تو که نمی تونی نفس عماره اتو مهار کنی. مردم عادی چگونه نفس شون غلبه کنند، کبابو نخور، گفت نمی خورم. اومد بیرون، بخورم، نخورم، بخورم، نخورم، چه کنم؟ چه نکنم؟ گفت آهان، یافتم، بازار شلوغه، مردم میان و میرن، اینجا می ایستم یقه ی یه غریبی رو  می گیرم و کتک و کتک کاری، مردم میان جمع میشن و تا  مارو از هم سوا کنن، کباب اینم تموم شده و ما هم دیگه از چنگ نفسمون نجات پیدا می کنیم. خوب فکریه رفت کنار ایستاد، اینور و اونور، دید یه دهاتیداره میاد، یقه کج، کلاه نمدی کثیف، دست پینه بسته، گیو ها پاره،

با خودش گفت هان تو گوش این می زنم. مرد اومد از کنار شیخ رد بشه،

 شیخ بها دست برد بالا، آورد پایین، گذاشت بیخ گوش مرد بیچاره، حالا

 دستش همینجوری رو گوش یارو مونده، منتظره یارو هم بزنه تو گوشش، یه

 دفه مرد بخت برگشته گفت شیخ بها، می خوای کباب بخوری، بخور، می

 خوای کباب نخوری نخور، منو بیچاره رو چرا می زنی؟

مرد بی بارو قبارو به حقارت ننگر/ کوزۀ بی دسته بینی، به دودستش برگیر



 

 

 


Followers