بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Tuesday, 21 April 2020

تومارِ "کیومرس یا گئومَرتَ" از "شاهنامه" ی خداوند سخن "فردوسی"


هرگونه بهره برداری از تومارهای این وبلاگ تنها با اشاره به نام نویسنده ی توما ر "مرشد ساقی عقیلی" و کسب اجازه امکان پذیر می باشد.
این تومار آمیزه ای است از تومارهای کهن و نگاهی به گفته ی شاهنامه پژوهان که می گویند "هر شاهی نماد دوره ای از زندگی مردمانبر روی زمین است.


  تومارِ "کیومرس یا گئومَرتَ"  نخستین دوپای روی زمین









به نام جهان داور دادگر / کز او گشت پیدا به گیتی هنر

سخنگوی دهقان چه گوید نُخُست / که نام بزرگی به گیتی که جُست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد / ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر / بگوید ترا یک به یک سر به سر

پژوهنده ی نامه ی باستان / که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت که" آیین تخت و کلاه / کیومرس آورد و او بود شاه


در "شاهنامه" میراث جاودانی گذشتان داریم که"کیومرس یا گئومَرتَ" یا زنده ی میرا، کسی که می میرد نام گرفت، نخستین دوپای روی زمین بود و مردمانِ پس از وی به گِردِ او آمدند و او را شاه و کدخدای خویش خواندند.
هوا دلپذیر، آرام و گرم، در سایه ی درختان لَم می دادند و از میوه های آنها می خوردند. شاد بودند و بی اندوه. تا اینکه بادهای سرد وزیدن گرفت{نقال یا برخوان نوایی برای افکت باد و باران}(هوووووو) و بارش باران های تند آغاز شد (شششششششش). سر و تن خیس، سرد و لرزان { برخوان می لرزد } در پی چاره به هر سوی نگاه کردند و دیدند تنهایی جایی که از بارش باران خشک تر از جاها ی دیگر مانده، زیرِ چتر سبز و پچ در پیچِ درختان است. پس گئومَرتَ اندشید و با دیدن چگونگی درختان دستور داد { برخوان با صدای کیومرس }: برید شاخه ها بلند و پهن رو گردآوری کنید. همه به تکاپو افتادند و هرچه کدخدا گفته بود انجام دادند، انبوهی از شاخه ها و برگها گردآوری شد. همه دست به کار شدند و با راهنمایی کیومرس دور درختان سرپناه هایی ساختند شبیه چادرهای امروزی. چندی از گزند باد و باران در پناه درختان زیستند و به آسایش گذشت. سرانجام روزی رسید که دانه های سپیدی از آسمان باریدن گرفت { برخوان بازی مردم نخستین رو نشان می دهد که برف روی دستش می افته، روی تنش و کمی بازی گرفتنِ برف که موفق نمی شود و سرانجام احساس سرما رو نشون می دهد ( هو هو هووووووو ) بلی، برف بود و سرما، دیگر این چادرها نمی توانستند جای گرمی باشند بویژه که هم برگهایشان را از دست داده بودند و شاخه ها و برگهایی که سرپناهشون بودند خشک شده و ریخته بودند و دیگر نمی توانستند جای مناسبی برای زیستن باشند.
  کیومرس به یاد آورد که در گشت و گذارهای دورو بر دیده بود برخی از جانوران نزدیکی های شب به کوه و  به سوراخهایی که تو کوه بود می رفتند و روز دیگر ازهمان سوراخ ها بیرون می آمدند. پس رفت نزدیک به غاری که یک بز کوهی در آن رفت و آمد می کرد کمین کرد و همین که غار خالی شد، پاورچین پاورچین وارد غار شد، داشت شاخ در می آورد. چرا؟ چشمش افتاد به یک جای خشک، گرم و خشکی که بز برای خویش برگزیده بود که باران و برف هیچ راهی بدرون نداشتند. با خود اندیشید( برخوان با صدای کیومرس): ما هم می تونیم کنار بز کوهی اینجا زمستون رو سر کنیم، چرا تا کنون اینجا رو ندیدم؟ همه جارو وارسی کرد، دید آنسوتر بز کوهی با علف های خشکی که روی زمین گسترده بود جای خوابی هم ساخته بود.کیومرس: نه اینجا کوچیکه، باید بگردم جای بزرگتری پیدا کنم که همه ی مردمم جا بشن. کیومرس بیرون آمد، گشت و گشت و گشت تا اینکه یک غار بزرگی را پیدا کرد که همه می توانستند درون آن جای گیرند. به تندی از کوه پایین آمد و مردم را راهی کرد به غاری که یافته بود. مردم با شگفتی به غار نگاه می کردند، از شادی بالا و پایین  می پریدند و می خندیدند ، بهتر از این نمی شد. کدخدا به پیروی از بز به آنها یاد داد که با علف ها و برگها برای خودشان جای خواب و آرام درست کنند. این یکی از بزرگترین دست آوردهای دوران کدخدا کیومرس بود.

که چون او شد اندر جهان کدخدای / نُخُستین به کوه اندرون ساخت جای

مردم از آذرخشی که آتش به درختان می زد سود جستند، آن را  بدرون غار بردند و همواره تلاش می کردند که آتش خاموش نشود. بیرون غار سرما کولاک می کرد و درون آن گرم و نرم وَ جای خوبی بود برای زنده ماندن، اما... اما تا به کی می توانستند در غار بمانند  و بیرون نروند؟  گرسنه بودند و تشنه، نیاز به خوراک آنها را وادار می کرد با اینکه تن برهنه اشان از سرما می لرزید برای یافتن خوراک  ازغار بیرون بروند. کم کم سرما دیگر میوه ای روی درختان نگذاشته بود بماند و روزی رسید که دست خالی بازگشتند. آنگاه نشستند به گفتگو و چاره جویی، که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ ناگهان یکی فریاد زد،
(برخوان با دگرگونی صدا به جای چند تن)، اولی: هی ی ی یادتونه یه روز گرگها به گله ی آهوها یورش بردند و اونارو گرفتند و خوردند؟ 
دومی: آره آره یادمونه. که چی؟
اولی: خوب ما هم می تونیم آنها را بگیریم و بخوریم.
سومی : چه جوری؟ اِ تو دیگه چرا؟ (برخوان نگاهی عاقل اندر نادان می کند) گرگا ابزار دارن، چنگالا و دنونای تیز دارن، ما چی داریم؟ دیگه اینو پیش کسی نگی ها! آبرومون میره.
اولی: مگه جز ما کس دیگه ای هم هست؟
کیومرس گفت: بسه دیگه، جنجال نکنید، اندیشه هاتونو به کار بندازید نه زبونتون رو. همه به اندیشه بودند که یکی گفت
یکی: می گم بریم بالای درختا بشینیم و کمین کنیم همینکه گله ی آهو ها اومدن می 
پریم پایین و اونارو می گیریم.همگی گفتن: ها ... خوبه...
روز دیگر ، بالای درخت، چشم و گوش تیز، تا گله ی آهو ها رسید، به دستور کدخدا به یک باره پریدند پایین به روی آهوان، چند تن در لا بلای شاخه ها گیر کردند و به پایین نرسیدند، چن تایی روی زمین پهن شدن و برخی دیگر هم توانستند چند تا از آهو ها رو بگیرند و کشان کشان به سوی غار  بردند، اما هنگامی که پای کوه رسیدند آوای پُر هراس مردم را شنیدند، دانستند چیز بدی رَخ داده است. آهو هارو همان جا رها کردند و دویدند بالا. رسیدن، دیدن که جانوران درنده به مردم یورش آورده و مردم هم با سنگ و شاخه های درختان با آنها در جنگند. رفتند به کمک مردم، در آخر درنده ها چند تایی زخمی و بی جان و چند تایی هم فرار. پس از نبرد مردم تازه پی بردند که چه کرده اند، شگفت زده دیدند که سنگها ی شکسته و شاخه ها در  تن جانوران فرو  رفته و آنها را  ناکار کرده. یکی گفت
یکی: درسته آهو هایی رو که گرفته بودیم از دست دادیم اما چیزی پیدا کردیم که برای همیشه برامون کار می کنه. این که سنگ ها و شاخه ها می تونن ابزارهایی برای شکار و پاسداری از جونمون باشن.
 شکار کردن و  به کار بردن ابزار هم یکی دیگر از دستاوردهای دوران کیومرس بود. 
 یکی فریاد زد: اینجارو... جانوران زخمی و کشته شده هنوز بر زمین هستن.
 همگی یورش بردن و اونارو با سنگ تکه تکه کردند ونشستند به خوردن و این 
نخستین گوشتی بود که مردمان مزه می کردند. یکی: ها، بد نیست. (برخوان: یک باره این یکی یک نگاه به تکه ی گوشتی که دیگری می خورد کرد، یک نگاه به تکه ی خودش، دوباره یک نگاه به اون، برخوان با نگاهی پرسش گرانه و با لحنی کمی بدوی)
اولی: اِ ِ ِ برای چی اون یکی تکه ی گوشتش بزرگتره؟
پاشد، رفت، کوبید تو سر دومی، ناگهان تکه بزرگِ گوشتی که اون بیچاره داشت می خورد از دستش پرید بالا، رو هوا چرخید، افتاد در آتشی که دورش نشسته بودند، دومی پرید که بخش اولی را از دستش برباید، کوبید تو سینه ی اولی، دومی هم  کوبید تو شکم اولی ... بزن بزنی شد دیدنی و شنیدنی، این بزن اون بزن، این بزن اون بزن، کار داشت دیگه بالا می گرفت، مردم هم هاج و واج  نگاه به این دو تا، که یکی فریاد زد
یکی: هی ی ی ی چه خوش مزه است، همه برگشتند، نگاه کردند، دیدند تکه گوشتی که در آتش افتاده بود و کباب شده بود را در دست گرفته، می خورد و ملچ و ملوچی می کرد که نگو.
با این بزن بزن یاد شعری از ایرج میرزای گرامی افتادم:

دو نفر دزد خری دزدیدند / سر تقسیم خره جنگیدند

آندو بودن چو گرم زد و خورد / دزد سوم خرشان را زد و بُرد

مردم با شگفتی پرسیدند :خوشمزه اس؟..... دینننننگ ....، سپس همه تکه ها ی گوشتی رو که داشتند در آتش انداختند و... چنین شد که گوشت در آتش افتاده ی آن روز شد نیای کباب امروز. این نیز یکی از دست آوردهای بزرگ مردمان نخستین بود.در درون غارمردمان به دور از سرما زندگی می کردند اما در بیرون سرما همچنان آزارشون می داد . با حسرت به جانورانی چون شیر و پلنگ و خرس و ببر نگاه می کردند که بدون هیچ گزندی در سرما و برف، با آن پوشش پوستی اشان رفت و آمد می کردند. آنها در آرزوی داشتن پوششی چون این جانوران می سوختند، سر و تن برهنه اشون نیاز به جامه داشت و در پی یافتن چیزی بودند که بتواند آنها را از سرما نگه داره. تا اینکه آن روز به یاد ماندنی رسید. روزی کیومرس چشمش به پلنگ مرده ای افتاد که کفتارها افتاده بودن به جونش و به خوردنش نشسته بودند. 
اندیشه ای چون آذرخش از سر کیومرس گذشت. کیومرس کمین کرد تا آنکه کفتارها رهایش کردند و چیزی جز پوستش باقی نگذاشتند. پیش رفت، پوست رو وارسی کرد، گرم بود، خون آلود و خیس، پوست رو برداشت رو دوشش گذاشت و راهی شد. روزها اونو به دوش می انداخت و به شکار می رفت. کم کم مردمان هم  یاد گرفتند و همین کارو کردند، اما پوست ها پس از چند روز خشک می شدند و دیگه به هیچ کاری نمی آمدند. سالیان سپری شد و روزی مردی که یک پوست تازه ای یافته بود در راه دچارتوفان و باد تندی شد وناگهان باد پوست رو در برکه ای انداخت که شور و نمکی بود،  مرد نمی خواست پوست رو از دست بده، به سختی خودشو به برکه
 رسوند و پوستشو  بیرون کشید، اما پوست یه جوری شده بود، هم تمیز شده بود و هم یه جورایی نرم. از شانس مردمان پوست دباغی شد از خشک شدنش پیشگیری کرد و اینگونه شد که آدمی دباغی کردن پوست رو هم یاد گرفت. از اون پس شکار پلنگ و دیگر جانوران برای  جامه ساختن از پوستش آغاز شد. 

اینکه کیومرس و دیگر مردمان چگونه زندگی را پی گرفتند، بماند برای نقلی دیگر، شاد و تندرست زیوید. بدرود

 اینستا گرام: بنیاد نقالی Naqqali Centre
اینستا گرام: Saghiaghiliofficial



لینک بخشی از نقل کیومرس

No comments:

Followers