در نقل پیشین شنیدیم که کیومرس از نخستین مردم روی زمین با سختی های بسیاری
رودر رو بود که بر بسیاری پیروز و به دست آوردهای بزرگی رسید که یکی اش یافتن
غار برای سر پناه بود. در دوران غار نشینی بود که کیومرس دارای فرزندی شد که غار
سیاه یا سیامک نام گرفت.
سیامک بٌدش نام و فرخنده بود
/ کیومرس را دل بدو زنده بود
به جانش پر از مِهر گریان بٌدی / ز
بیم جداییش بریان بٌدی
کیومرس سیامک رو بسیار دوست داشت و همواره نگران بود
که اونو از دست بده. سالیان سال گذشت و سیامک جوانی شد برومند و مهربان، نیک اندیش و نیک رفتار همچون
پدرش. همه جا سخن از کارهای بزرگ کیومرس بود که چگونه به مردم گروهی زیستن و غار نشینی، شکار کردن با ابزار و
جامه ساختن یاد داده ، هم چنین سخن از مهر فراوان اون به پسرش. این سخنان به گوش
خَزَروانِ دیو، پسر اهریمن خوش نیامد.
به گیتی نبودش کسی دشمنا / مگر بدکنش ریمن اهریمنا
به رشک اندر اهریمن بدسگال/ همی رای زد تا بیاکند یال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ / دلاور شده با سپاهی بزرگ
پسر اهریمن نزد پدر اهریمن آمد و گفت { برخوان یا نقال به آوایی دیو مانند}: پدر شنیدی همه جا سخن از کارهای کیومرس و جان شیرینش سیامک است؟ آیا برای نابودی آنها نمی خواهی گامی برداری؟
اهریمن: چرا که نه؟ پس دستور
داد که لشگری از دیوان گرد آمدند. اهریمن گفت: ای دیوان سالاری سپاه را به پسرم
خَزَروان می سپارم، به سوی غار کیومرس و مردمش راهی شوید. بر ایشان بتازید و هر
آنچه یافتید از آنِ خود کنید. غریو دیوان از شادی به هوا خاست.
از آن سوی آگهی به کیومرس و
سیامک رسید و اونا هم آماده ی رویارویی شدن.
دل شاه بچه بر آمد به جوش /
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ /
که جوشن نبود، آنگه آیین جنگ
شاه کیومرس با بیشتر مردمان درون غار پناه
گرفتند و سنگ بزرگی در ورودی غار رو پوشوند. سیامک و مردمانی چند پشت تخته سنگها
که پیشتر نشون کرده بودند پنهان شدن و آماده ی جنگ و نبرد.
سپاه دیوان درنده با چشمانی
از کاسه بیرون زده و آتشین راهی شد و پس از چند روز رسیدند پای کوه، خزروان: اشاره کرد به
سپاه دیوان (که برن بالا) دیوان چون مور و ملخ از کوه بالا رفتند، مردمان نیز به
اشاره ی سیامک ناگهان تخته سنگها به سوی دیوان سرازیر، اما دیوان با اینکه پی در
پی کشته می دادند همچنان دلیرانه بالا می رفتند. دو گروه بر افتادند به هم.
ابر مرگ چادرش را بر هر دو گروه گشود. شاه بچه که بالای تخته سنگی ایستاده بود شاخه ی
درختی رو که که سنگ تیزی بر آن بسته بود نشانه گرفت سوی چشم خزروان، پرتاب ... در چشمش نشست. دیو بچه از درد چنان نعره ای کشید که گوش آسمون کر شد. خون از چشم دیو بچه سرازیر، سیامک
از همون بالا پرید روی خزروان و هر دو به زمین افتادن. برپا شدند، سیامک به تندی کوفت به سینه ی خزروان و دوباره نقش زمینش کرد، تند و تیز نشست برسینه
ی وی، و به تندی سنگ تیزی برداشت که بر سرش بکوبد، که به ناگاه خزروان مشتی سنگریزه بر چهره ی سیامک پاشید، دست برد بر کمر سیامک و چنگالش بر تن شاه بچه کشید،
سیامک از درد فریادی کشید که به گوش کیومرس در دل غار رسید و دل شاه لرزید، با درد
فریاد زد: سیااااااااااااااااامَََََََََک
فکند آن تن شاهزاده به خاک / به
چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خزروانِ دیو /
تبه گشت و شد انجمن بی خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه /
ز تیمار گیتی بر او شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان/ زنان
بر سر و موی و رُخ را کنان
مردم که سیامک را کشته دیدند با
سنگ و دندان، سنگ ها و شاخه های تیز به سپاه دیوان یورش بردند و چنان جانانه
جنگیدند که دیوان پا به فرار گذاشتند و خزروان دیو با یک چشم به پیش پدرش اهریمن
بازگشت، اینکه پس از این جنگ بر کیومرس و مردمان چه گذشت، بماند برای دیگر روز
شرح این هجران و این سوز جگر
/ این زمان بگذار تا وقت دگر
شاد و تندرست زیوید، بدرود.
اینستا گرام: بنیاد نقالی Naqqali Centre
اینستا گرام: Saghiaghiliofficial
اینستا گرام: Saghiaghiliofficial
No comments:
Post a Comment