بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Tuesday, 5 May 2020

نَقل (برخوانی) ِ کین ستانی ِ سیامک از پور اهریمن


هر کس می تواند از این تومار بهره ببرد، تنها اگر درآمدی از اجرای این تومار دارد بخشی از آن را به مردمان تهیدست برساند.


این تومار آمیزه ای است از تومارهای کهن و نگاهی به گفته ی شاهنامه شناسان که 
می گویند در بخش اسطوره ی شاهنامه هر " شاهی" نماینده ی بخشی از "دوران 
.زندگی آدم" بر روی زمین است

کین ستانی سیامک از پور اهریمن
فرتور: نبرد رستم و دیو سپید

در نقل وبرخوانی گذشته شنیدید که سیامک پور کیومرس یا گئومرتَ بدست پور 
اهریمن کشته شد و
 کیومرس سالی را به سوگواری نشست تا اینکه سروش پیام آورد:
سپه ساز و برکش به فرمان من /  برآور یکی گرد از آن انجمن
سوگواری بس است اینک هنگام کین برخاستن و پالودن جهان از بدی است.
از سیامک فرزندی به جا مانده بود که چشم و چراغ جان کیومرس بود، همواره 
سیامک رو در او می دید و چون جان شیرین دوستش داشت. مردم همیشه و همه جا 
آن دو را با هم می دیدند. کیومرس چشم از او بر نمی داشت و به او همه ی آموزش 
های زندگی را می آموخت تا بتواند در آن گیهان پر آشوب بی گزند زندگی کند.
خجست سیامک یکی پور  داشت/ که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود/ تو گفتی همه هوش و فرنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر/ نیا پروریده مر اورا به بر
نیایش به جای پدر داشتی/ جز او بر کسی چشم نگماشتی            
کیومرس هر آنچه از آغاز بر آنها گذشته بود به هوشنگ گفت، از زندگی سخت در 
برف و باران، از یافتن غار و شکار و پلنگینه پوشیدن، از اهریمن و مرگ پسرش 
سیامک بدست دیو بچه.
 سپس گفت باید لشکری آماده و خروشی بر آوریم تا اهریمن بداند که یورش دد منشانه 
اش بی پاسخ نمی ماند، و کسی شایسته تر و سزاوارتر از تو به کین ستانی پدرت 
سیامک نیست. من دیگر به کهن سالی رسیده ام و توانایی جنگیدن ندارم و چیزی 
نمانده که تو و مردمان و گیتی را ترک کنم، اما توجوانی و نیرومند و می بایست 
سپهداری این سپاه را به گردن بگیری.
پس سپاهی از دد و دام و مرغ و پری آماده شد تا به نبرد با دیوان بروند، هوشنگ و 
مردمان با بستن چنگال های درندگانی چون شیر،پلنگ بر وی دستانشان خود را آماده 
ی رویارویی و جنگ تن به تن با دیوان کردند. کیومرس در پس سپاه و هوشنگ در 
پیش راهی شدند. از آن سوی این آگهی به گوش اهریمن و دیو بچه رسید، آنها نیز 
سپاهی گرد آوردند و آماده ی رویارویی. رسیدند به هم، دیوان گرد و خاک به هوا 
افشاندند تا سپاه کیومرس و هوشنگ نتوانند به درستی ببینند.دو سپاه  افتادند به هم، 
هنگامه آغاز شد، باران مرگ باریدن گرفت، فریاد مردم و هرای درندگان و نعره ی 
دیوان در هم آمیخت.
به هم بر فتادند هر دو گروه/ شدند از دد و دام دیوان ستوه
ز هرای درندگان چنگ دیو/ بشد سست، وز چنگ گیهان خدیو
دد و مرغ و پری و مردمان از یک سوی و دیوان از سوی دیگر با هم  می جنگیدند. 
زخمی و ناکار می شدن اما دست از پیکار بر نمی داشتند.
هوشنگ نیز به هر سوی که یورش می آورد مرگ می آفرید، چپ، راست، رو برو، 
پشت سر. اما او تنها به دنبال دیو بچه بود و به هر سوی چشم می گرداند تا او را 
بیابد که در دلِ سپاه اهریمن دیو بچه رو دید که با درنده ای از دَدانِ سپاه کیومرس می 
جنگید. هوشنگ با شتاب به سوی پور اهریمن، رسید. سنگ بزرگی رو برداشت و 
چنان بر سر خزروان کوفت که بی هوش روی زمین افتاد و هوشنگ با چنگال شیری 
که روی دست خود بسته بود چون شمشیری بر تن دیو کشید و آخرین دَمِ اورا بدون 
بازدَم نهاد.
بیازید هوشنگ چون شیر، چنگ/ جهان کرد بر دیو نستوه، تنگ
 دیوان همین که دیدند که سالار سپاهشان کشته  و خود نیز زخم های بسیاری 
داشتند در دشت و کوه فراری و پراکنده شدند. کیومرس و هوشنگ و سپاهش 
پیروزمندانه باز گشتند و دیری نپایید که کیومرس جهان را ترک گفت و هوشنگ و 
مردمان سوگوارشاه خود شدند.

اینکه مردمان پس از کیومرس چه کردند و چگونه زیستند، بماند برای روزی دیگر، شا د و تندرست زیوید. بدرود
#مرشد ساقی عقیلی

Tuesday, 21 April 2020

"تومار برخوانی هوشنگ و پیدایش آتش"





 

تومار نقالی پیدایش آتش و هوشنگ

 

به نام جهان داور دادگر / کزو گشت پیدا به گیتی هنر

به موری دهد مالش نره شیر / کند پشه بر پیل جنگی دلیر


 

در برخوانی پیشین چنین گفتیم که "کیومرس" نخستین دو پای روی زمین، دارای فرزندی شد که "سیامک" نام گذاری شد. اما پسر اهریمن "خَزَروان" دیو سیاه بر کیومرس و سیامک رَشک برد و نبردی را آغاز کرد که سیامک سرانجام در آن نبرد بدست خزروان کشته شد.

پژوهش گران امروزی یافته اند که انسانهای نخستین بر سر سکونت در غارها با خرس ای سیاه جنگیده اند و این رویداد در حافظه ی ما مانده و پسین ها برایش داستانی ساخته ایم تا برای آیندگان بگوییم.

 از سیامک فرزندی بجا مانده بود "هوشنگ" نام، که در کنار نیای خود، کیومرس بزرگ شد و آموزه های زندگی را آموخت، سپس در پی  کین ستانی  پدرش، سیامک، به نبرد با خزروان رفت و در جنگی خونین او را به کین سیامک کشت.

برخوان: کیوووووووومرث رخت از جهان بَربَسسسسسست (بربست کشیده می شود) و هوشنگ به جای نیا رهبری مردمان را بر گُرده ی خویش گرفت. سالیانی دراز بگذشت، روزی از روزها هوشنگ و دیگر مردمان در پی یافتن خوراک در کوه می گشتند که ناگهان

  پدید آمد از دور چیزی دراز/ سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز

  دو چشم از برِ سر چو دو چشمه خون / ز دودِ دهانش جهان تیره گون

  نگه کرد هوشنگِ با هوش و سنگ / یکی سنگ بگرفت و شد پیشِ جنگ

  به زور کیانی رهانید دَست / جهانسوز مار از جهانجوی جَست

مار به تندی پشت تخته سنگی که در نزدیکی خویش بود خزید وُ از چشمها ناپدید، وَ سنگ هوشنگ به نشانی که گرفته بود نخورد.

  برآمد به سنگ گران سنگ خُرد / هم آن و هم این سنگ بشکست گُرد

  فروغی پدید آمد از هردو سنگ / دلِ سنگ گشت از فروغ، آذرنگ

ناگهان، از برخورد دو سنگ اخگری پدیدار شد که بر بوته ی کناری افتاد و بوته را به آتش کشید. همه با شگفتی به این پدیده نگریستند، پیش رفتند، از نزدیک بوته ی آتشین را دیدند، آری براستی آتش بود که زبانه کشید و به تندی خاموش شد. بارها و بارها آزمودند، سنگها را بر هم زدند وُ هر بار اخگری پدیدار، آنگاه به چشم و دست خویش دیدند و آزمودند که از این پس هرگاه بخواهند با به هم کوفتن و کوبش سنگهایی ویژه می توان آتش درست کرد، همگی شادمان از این رویداد بزرگ.

 نشد مار کُشته ولیکن زِ راز/ از آن سنگها آتش آمد فراز

برخوان: شاه هوشنگ، دستها بر هم کوبید وُ شادمانی کرد، (لت سوم در پایین "بگفتا "را برخوان و "فروغی است این، ایزدی" را از زبان هوشنگ)

 جهاندار پیش جهان آفرین / نیایش همی کرد و خواند آفرین

 بگفتا، فروغی است این، ایزدی/ پرستید باید اگر بخردی

برخوان: و خرمندان جهان دانند که پرستش آتش پرستاری از آتش است، نه ستایش آن. سپس سوری برپا، به شادمانی و فرخندگی باده نوشیدند، پای کوبیدند و دست افشاندند وَ آن جشن را "سَده" نامیدند.

  یَکی جشن کرد آن شب و باده خَورد / سَده نام آن جشنِ فرخنده کرد

  نُخُستین یکی گوهر آمد به چنگ / به آتش زِ آهن جدا کرد، سنگ

  سرِمایه کرد، آهنِ آبگون / کز آن سنگ خارا کشیدش برون

پس از آن با داشتن همیشگی آتش، به آبادانی پرداختند وُ توانستند آهن را از سنگ سوا کنند وُ آهنگری پدید آمد، اَرّه ها و تیشه ها ساختند. با اَرّه، تنه ی درختان را بریدند و با روی هم گذاشتن آنها خانه های چوبی ای ساختند، زیباتر و بهتر از غار، با تیشه نیز توانستند در دل زمین شیارها یی همچون رود و جویبار بکنند و آب در آنها روان کنند، تا مردمان به آسانی آب در دسترس داشته باشند و با داشتن آب، کشاورزی پدیدار شد.

 اُز آن پس جهان یکسر آباد کرد / همه روی گیتی پُر از داد کرد

  به جوی و به رود آبها راه کرد / به فرخندگی رنج کوتاه کرد

  چَراگاه کردم بدان بَرفُزُود /  پَراکند، پس تخم و کِشت و دُرود

  بِرَنجید پس هر کسی نان خویش / بِوَرزید و بشناخت سامان خویش

پس از دست یابی به کشاورزی به جانوران روی کردند. از شیر و کوشت و استخوان وُ از پوست آنها سودها جستند بسیار. رنجها بردند ولی از رنجها گنجها یافتند، گنجهایی چون خانه سازی، آهنگری، کشاورزی وُ دامداری. که پیشرفت شگرفی بود از غارنشینی به سوی شهرنشینی. سالیان گذشت و هوشنگ چشم از گیتی فرو بست و جهان به دیگران سپرد.  

بسی رنج برد اندرون روزگار/ به افسون و اندیشه ی بی شمار

 زمانه ندادش زمانی درنگ / شد آن هوشِ هوشنگ با فَرّ وُ سنگ

 نه پیوست خواهد جهان با تو مهر/ نه نیز آشکارا نُمایدت چهر



به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقی است
پانویس ها:
سنگ = در زبان پهلوی برابر است با ارزش (قیمت)
اخگر= شعله
آهنِ آبگون = آهن گداخته شده، ذوب شده
بِوَرزید = کار و کوشش و یا کِشت و کِشت کاری، کشاورزی
سامان = در اینجا اندازه (حد) و گاهی = ساز و برگ

 اینستا گرام: بنیاد نقالی Naqqali Centre
 اینستا گرام: Saghiaghiliofficial

لینک بخش نخست نقل هوشنگ و پیدایش آتش در یوتوب
https://www.youtube.com/watch?v=c8TnZjhhcEA

لینک بخش دوم
https://www.youtube.com/watch?v=3UScpCsHmBk






جنگ "سیامک" پسر کیومرس با "خَزَروانِ دیو









در نقل پیشین شنیدیم که کیومرس از نخستین مردم روی زمین با سختی های بسیاری رودر رو بود که بر بسیاری پیروز و به دست آوردهای بزرگی رسید که یکی اش یافتن غار برای سر پناه بود. در دوران غار نشینی بود که کیومرس دارای فرزندی شد که غار سیاه یا سیامک نام گرفت.

سیامک بٌدش نام و فرخنده بود /  کیومرس را دل بدو زنده بود

به جانش پر از مِهر گریان بٌدی /  ز بیم جداییش بریان بٌدی
کیومرس سیامک رو بسیار دوست داشت و همواره نگران بود که اونو از دست بده. سالیان سال گذشت و سیامک جوانی شد برومند و مهربان، نیک اندیش و نیک رفتار همچون پدرش. همه جا سخن از کارهای بزرگ کیومرس بود که چگونه به مردم  گروهی زیستن و غار نشینی، شکار کردن با ابزار و جامه ساختن یاد داده ، هم چنین سخن از مهر فراوان اون به پسرش. این سخنان به گوش خَزَروانِ دیو،  پسر اهریمن خوش نیامد.
به گیتی نبودش کسی دشمنا / مگر بدکنش ریمن اهریمنا
به رشک اندر اهریمن بدسگال/ همی رای زد تا بیاکند یال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ / دلاور شده با سپاهی بزرگ
پسر اهریمن نزد پدر اهریمن آمد و گفت { برخوان یا نقال به آوایی دیو مانند}: پدر شنیدی همه جا سخن از کارهای کیومرس و جان شیرینش سیامک است؟ آیا برای  نابودی آنها نمی خواهی گامی برداری؟
اهریمن: چرا که نه؟ پس دستور داد که لشگری از دیوان گرد آمدند. اهریمن گفت: ای دیوان سالاری سپاه را به پسرم خَزَروان می سپارم، به سوی غار کیومرس و مردمش راهی شوید. بر ایشان بتازید و هر آنچه یافتید از آنِ خود کنید. غریو دیوان از شادی به هوا خاست.
از آن سوی آگهی به کیومرس و سیامک رسید و اونا هم آماده ی رویارویی شدن.
دل شاه بچه بر آمد به جوش / سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ / که جوشن نبود، آنگه آیین جنگ
شاه کیومرس با بیشتر مردمان درون غار پناه گرفتند و سنگ بزرگی در ورودی غار رو پوشوند. سیامک و مردمانی چند پشت تخته سنگها که پیشتر نشون کرده بودند پنهان شدن و آماده ی جنگ و نبرد.
سپاه دیوان درنده با چشمانی از کاسه بیرون زده و آتشین راهی شد و پس از چند روز رسیدند پای کوه، خزروان: اشاره کرد به سپاه دیوان (که برن بالا) دیوان چون مور و ملخ از کوه بالا رفتند، مردمان نیز به اشاره ی سیامک ناگهان تخته سنگها به سوی دیوان سرازیر، اما دیوان با اینکه پی در پی کشته می دادند همچنان دلیرانه بالا می رفتند. دو گروه بر افتادند به هم.
 ابر مرگ چادرش را بر هر دو گروه گشود. شاه بچه که بالای تخته سنگی ایستاده بود شاخه ی درختی رو که که سنگ تیزی بر آن بسته بود نشانه گرفت سوی چشم خزروان، پرتاب ... در چشمش نشست. دیو بچه از درد چنان نعره ای کشید که گوش آسمون کر شد. خون از چشم دیو بچه سرازیر، سیامک از همون بالا پرید روی خزروان و هر دو به زمین افتادن. برپا شدند، سیامک به تندی کوفت به سینه ی خزروان و دوباره نقش زمینش کرد، تند و تیز نشست برسینه ی وی، و به تندی سنگ تیزی برداشت که بر سرش بکوبد، که به ناگاه خزروان مشتی سنگریزه بر چهره ی سیامک پاشید، دست برد بر کمر سیامک و چنگالش بر تن شاه بچه کشید، سیامک از درد فریادی کشید که به گوش کیومرس در دل غار رسید و دل شاه لرزید، با درد فریاد زد: سیااااااااااااااااامَََََََََک
فکند آن تن شاهزاده به خاک / به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خزروانِ دیو / تبه گشت و شد انجمن بی خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه / ز تیمار گیتی بر او شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان/ زنان بر سر و موی و رُخ را کنان
مردم که سیامک را کشته دیدند با سنگ و دندان، سنگ ها و شاخه های تیز به سپاه دیوان یورش بردند و چنان جانانه جنگیدند که دیوان پا به فرار گذاشتند و خزروان دیو با یک چشم به پیش پدرش اهریمن بازگشت، اینکه پس از این جنگ بر کیومرس و مردمان چه گذشت، بماند برای دیگر روز
شرح این هجران و این سوز جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر
شاد و تندرست زیوید، بدرود.

 اینستا گرام: بنیاد نقالی Naqqali Centre
اینستا گرام: Saghiaghiliofficial



تومارِ "کیومرس یا گئومَرتَ" از "شاهنامه" ی خداوند سخن "فردوسی"


هرگونه بهره برداری از تومارهای این وبلاگ تنها با اشاره به نام نویسنده ی توما ر "مرشد ساقی عقیلی" و کسب اجازه امکان پذیر می باشد.
این تومار آمیزه ای است از تومارهای کهن و نگاهی به گفته ی شاهنامه پژوهان که می گویند "هر شاهی نماد دوره ای از زندگی مردمانبر روی زمین است.


  تومارِ "کیومرس یا گئومَرتَ"  نخستین دوپای روی زمین









به نام جهان داور دادگر / کز او گشت پیدا به گیتی هنر

سخنگوی دهقان چه گوید نُخُست / که نام بزرگی به گیتی که جُست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد / ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر / بگوید ترا یک به یک سر به سر

پژوهنده ی نامه ی باستان / که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت که" آیین تخت و کلاه / کیومرس آورد و او بود شاه


در "شاهنامه" میراث جاودانی گذشتان داریم که"کیومرس یا گئومَرتَ" یا زنده ی میرا، کسی که می میرد نام گرفت، نخستین دوپای روی زمین بود و مردمانِ پس از وی به گِردِ او آمدند و او را شاه و کدخدای خویش خواندند.
هوا دلپذیر، آرام و گرم، در سایه ی درختان لَم می دادند و از میوه های آنها می خوردند. شاد بودند و بی اندوه. تا اینکه بادهای سرد وزیدن گرفت{نقال یا برخوان نوایی برای افکت باد و باران}(هوووووو) و بارش باران های تند آغاز شد (شششششششش). سر و تن خیس، سرد و لرزان { برخوان می لرزد } در پی چاره به هر سوی نگاه کردند و دیدند تنهایی جایی که از بارش باران خشک تر از جاها ی دیگر مانده، زیرِ چتر سبز و پچ در پیچِ درختان است. پس گئومَرتَ اندشید و با دیدن چگونگی درختان دستور داد { برخوان با صدای کیومرس }: برید شاخه ها بلند و پهن رو گردآوری کنید. همه به تکاپو افتادند و هرچه کدخدا گفته بود انجام دادند، انبوهی از شاخه ها و برگها گردآوری شد. همه دست به کار شدند و با راهنمایی کیومرس دور درختان سرپناه هایی ساختند شبیه چادرهای امروزی. چندی از گزند باد و باران در پناه درختان زیستند و به آسایش گذشت. سرانجام روزی رسید که دانه های سپیدی از آسمان باریدن گرفت { برخوان بازی مردم نخستین رو نشان می دهد که برف روی دستش می افته، روی تنش و کمی بازی گرفتنِ برف که موفق نمی شود و سرانجام احساس سرما رو نشون می دهد ( هو هو هووووووو ) بلی، برف بود و سرما، دیگر این چادرها نمی توانستند جای گرمی باشند بویژه که هم برگهایشان را از دست داده بودند و شاخه ها و برگهایی که سرپناهشون بودند خشک شده و ریخته بودند و دیگر نمی توانستند جای مناسبی برای زیستن باشند.
  کیومرس به یاد آورد که در گشت و گذارهای دورو بر دیده بود برخی از جانوران نزدیکی های شب به کوه و  به سوراخهایی که تو کوه بود می رفتند و روز دیگر ازهمان سوراخ ها بیرون می آمدند. پس رفت نزدیک به غاری که یک بز کوهی در آن رفت و آمد می کرد کمین کرد و همین که غار خالی شد، پاورچین پاورچین وارد غار شد، داشت شاخ در می آورد. چرا؟ چشمش افتاد به یک جای خشک، گرم و خشکی که بز برای خویش برگزیده بود که باران و برف هیچ راهی بدرون نداشتند. با خود اندیشید( برخوان با صدای کیومرس): ما هم می تونیم کنار بز کوهی اینجا زمستون رو سر کنیم، چرا تا کنون اینجا رو ندیدم؟ همه جارو وارسی کرد، دید آنسوتر بز کوهی با علف های خشکی که روی زمین گسترده بود جای خوابی هم ساخته بود.کیومرس: نه اینجا کوچیکه، باید بگردم جای بزرگتری پیدا کنم که همه ی مردمم جا بشن. کیومرس بیرون آمد، گشت و گشت و گشت تا اینکه یک غار بزرگی را پیدا کرد که همه می توانستند درون آن جای گیرند. به تندی از کوه پایین آمد و مردم را راهی کرد به غاری که یافته بود. مردم با شگفتی به غار نگاه می کردند، از شادی بالا و پایین  می پریدند و می خندیدند ، بهتر از این نمی شد. کدخدا به پیروی از بز به آنها یاد داد که با علف ها و برگها برای خودشان جای خواب و آرام درست کنند. این یکی از بزرگترین دست آوردهای دوران کدخدا کیومرس بود.

که چون او شد اندر جهان کدخدای / نُخُستین به کوه اندرون ساخت جای

مردم از آذرخشی که آتش به درختان می زد سود جستند، آن را  بدرون غار بردند و همواره تلاش می کردند که آتش خاموش نشود. بیرون غار سرما کولاک می کرد و درون آن گرم و نرم وَ جای خوبی بود برای زنده ماندن، اما... اما تا به کی می توانستند در غار بمانند  و بیرون نروند؟  گرسنه بودند و تشنه، نیاز به خوراک آنها را وادار می کرد با اینکه تن برهنه اشان از سرما می لرزید برای یافتن خوراک  ازغار بیرون بروند. کم کم سرما دیگر میوه ای روی درختان نگذاشته بود بماند و روزی رسید که دست خالی بازگشتند. آنگاه نشستند به گفتگو و چاره جویی، که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ ناگهان یکی فریاد زد،
(برخوان با دگرگونی صدا به جای چند تن)، اولی: هی ی ی یادتونه یه روز گرگها به گله ی آهوها یورش بردند و اونارو گرفتند و خوردند؟ 
دومی: آره آره یادمونه. که چی؟
اولی: خوب ما هم می تونیم آنها را بگیریم و بخوریم.
سومی : چه جوری؟ اِ تو دیگه چرا؟ (برخوان نگاهی عاقل اندر نادان می کند) گرگا ابزار دارن، چنگالا و دنونای تیز دارن، ما چی داریم؟ دیگه اینو پیش کسی نگی ها! آبرومون میره.
اولی: مگه جز ما کس دیگه ای هم هست؟
کیومرس گفت: بسه دیگه، جنجال نکنید، اندیشه هاتونو به کار بندازید نه زبونتون رو. همه به اندیشه بودند که یکی گفت
یکی: می گم بریم بالای درختا بشینیم و کمین کنیم همینکه گله ی آهو ها اومدن می 
پریم پایین و اونارو می گیریم.همگی گفتن: ها ... خوبه...
روز دیگر ، بالای درخت، چشم و گوش تیز، تا گله ی آهو ها رسید، به دستور کدخدا به یک باره پریدند پایین به روی آهوان، چند تن در لا بلای شاخه ها گیر کردند و به پایین نرسیدند، چن تایی روی زمین پهن شدن و برخی دیگر هم توانستند چند تا از آهو ها رو بگیرند و کشان کشان به سوی غار  بردند، اما هنگامی که پای کوه رسیدند آوای پُر هراس مردم را شنیدند، دانستند چیز بدی رَخ داده است. آهو هارو همان جا رها کردند و دویدند بالا. رسیدن، دیدن که جانوران درنده به مردم یورش آورده و مردم هم با سنگ و شاخه های درختان با آنها در جنگند. رفتند به کمک مردم، در آخر درنده ها چند تایی زخمی و بی جان و چند تایی هم فرار. پس از نبرد مردم تازه پی بردند که چه کرده اند، شگفت زده دیدند که سنگها ی شکسته و شاخه ها در  تن جانوران فرو  رفته و آنها را  ناکار کرده. یکی گفت
یکی: درسته آهو هایی رو که گرفته بودیم از دست دادیم اما چیزی پیدا کردیم که برای همیشه برامون کار می کنه. این که سنگ ها و شاخه ها می تونن ابزارهایی برای شکار و پاسداری از جونمون باشن.
 شکار کردن و  به کار بردن ابزار هم یکی دیگر از دستاوردهای دوران کیومرس بود. 
 یکی فریاد زد: اینجارو... جانوران زخمی و کشته شده هنوز بر زمین هستن.
 همگی یورش بردن و اونارو با سنگ تکه تکه کردند ونشستند به خوردن و این 
نخستین گوشتی بود که مردمان مزه می کردند. یکی: ها، بد نیست. (برخوان: یک باره این یکی یک نگاه به تکه ی گوشتی که دیگری می خورد کرد، یک نگاه به تکه ی خودش، دوباره یک نگاه به اون، برخوان با نگاهی پرسش گرانه و با لحنی کمی بدوی)
اولی: اِ ِ ِ برای چی اون یکی تکه ی گوشتش بزرگتره؟
پاشد، رفت، کوبید تو سر دومی، ناگهان تکه بزرگِ گوشتی که اون بیچاره داشت می خورد از دستش پرید بالا، رو هوا چرخید، افتاد در آتشی که دورش نشسته بودند، دومی پرید که بخش اولی را از دستش برباید، کوبید تو سینه ی اولی، دومی هم  کوبید تو شکم اولی ... بزن بزنی شد دیدنی و شنیدنی، این بزن اون بزن، این بزن اون بزن، کار داشت دیگه بالا می گرفت، مردم هم هاج و واج  نگاه به این دو تا، که یکی فریاد زد
یکی: هی ی ی ی چه خوش مزه است، همه برگشتند، نگاه کردند، دیدند تکه گوشتی که در آتش افتاده بود و کباب شده بود را در دست گرفته، می خورد و ملچ و ملوچی می کرد که نگو.
با این بزن بزن یاد شعری از ایرج میرزای گرامی افتادم:

دو نفر دزد خری دزدیدند / سر تقسیم خره جنگیدند

آندو بودن چو گرم زد و خورد / دزد سوم خرشان را زد و بُرد

مردم با شگفتی پرسیدند :خوشمزه اس؟..... دینننننگ ....، سپس همه تکه ها ی گوشتی رو که داشتند در آتش انداختند و... چنین شد که گوشت در آتش افتاده ی آن روز شد نیای کباب امروز. این نیز یکی از دست آوردهای بزرگ مردمان نخستین بود.در درون غارمردمان به دور از سرما زندگی می کردند اما در بیرون سرما همچنان آزارشون می داد . با حسرت به جانورانی چون شیر و پلنگ و خرس و ببر نگاه می کردند که بدون هیچ گزندی در سرما و برف، با آن پوشش پوستی اشان رفت و آمد می کردند. آنها در آرزوی داشتن پوششی چون این جانوران می سوختند، سر و تن برهنه اشون نیاز به جامه داشت و در پی یافتن چیزی بودند که بتواند آنها را از سرما نگه داره. تا اینکه آن روز به یاد ماندنی رسید. روزی کیومرس چشمش به پلنگ مرده ای افتاد که کفتارها افتاده بودن به جونش و به خوردنش نشسته بودند. 
اندیشه ای چون آذرخش از سر کیومرس گذشت. کیومرس کمین کرد تا آنکه کفتارها رهایش کردند و چیزی جز پوستش باقی نگذاشتند. پیش رفت، پوست رو وارسی کرد، گرم بود، خون آلود و خیس، پوست رو برداشت رو دوشش گذاشت و راهی شد. روزها اونو به دوش می انداخت و به شکار می رفت. کم کم مردمان هم  یاد گرفتند و همین کارو کردند، اما پوست ها پس از چند روز خشک می شدند و دیگه به هیچ کاری نمی آمدند. سالیان سپری شد و روزی مردی که یک پوست تازه ای یافته بود در راه دچارتوفان و باد تندی شد وناگهان باد پوست رو در برکه ای انداخت که شور و نمکی بود،  مرد نمی خواست پوست رو از دست بده، به سختی خودشو به برکه
 رسوند و پوستشو  بیرون کشید، اما پوست یه جوری شده بود، هم تمیز شده بود و هم یه جورایی نرم. از شانس مردمان پوست دباغی شد از خشک شدنش پیشگیری کرد و اینگونه شد که آدمی دباغی کردن پوست رو هم یاد گرفت. از اون پس شکار پلنگ و دیگر جانوران برای  جامه ساختن از پوستش آغاز شد. 

اینکه کیومرس و دیگر مردمان چگونه زندگی را پی گرفتند، بماند برای نقلی دیگر، شاد و تندرست زیوید. بدرود

 اینستا گرام: بنیاد نقالی Naqqali Centre
اینستا گرام: Saghiaghiliofficial



لینک بخشی از نقل کیومرس

Followers