به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی
هنر
به موری دهد مالش نره شیر/ کند پشه بر پیل جنگی
دلیر
و اما راویان اخبار و ناقلان آثار . طوطیان شکر
شکن شیرین گفتار و خوشه چینان خَرمن سخندانی و چابک سواران توسن میدان سخنوری و
نقالی، چنین گفته اند که
فریدون همینکه بر ضحاک پیروز شد، آن دو پاکیزه خو، شهرناز و
ارنواز که به جادوی ضحاک بودند به همسری فریدون درآمدند که از آنها دارای سه پسر
شد. هنگام که پسرانش از سفر(نورد) یمن باز
میگشتند، پور آبتین همچون اژدهایی راه بر آنها گرفت. بزرگترین آنها به دیدن اژدها
گفت، خردمند هرگز با اژدها نمی جنگد، سپس پشت تخته سنگی پنهان. برادر میانی پیکان
در کمان، هنگام که باید جنگید چه اژدها باشد چه دیگری، زه رو کشید و پیکان به سوی
چشم اژدها، اما اژدها با دم آتشین خود تیر را در میانه ی راه آتش زد و خاکسترش بر
باد شد. کوچکترین پیش دوید و گفت های اژدها، از سر راه ما دور شو. مگر آنکه از جان
خود سیر شده ای، ما سه برادر چنان بر تو بتازیم که از تو هیچ نشانی نماند، فریدون با این آزمایش دانست که پسرانش در رابر دشمن چگونه برخورد خواهند کرد، پس دُم اژدهایی
اش را بر کولش نهاد و از آنجا دور شد.
هنگام که پسران به شهر رسیدند، داستان اژدها را بازگو
کردند، فریدون خنده ی بلندی کرد و گفت، آن اژدها من بودم و برای آزمایش شما اژدها
گونه بر سر راهتان پدیدار شدم. بزرگان، اینک زمان نام گذاری فرزندانم فرا رسیده. بزرگتر
که از پیش اژدها گریخت و تندرستی پیش گرفت نامش سلم، میانی که تند و تیز و بی
اندیشه در برابر اژدها ایستاد تور و آخرین، که راه دوستی و گزینش نشان اژدها داد نامش
ایرج. سپس به بخش کردن سرزمین بین فرزندان پرداخت.
نخستین به سلم اندرون بنگرید/ همه روم و خاور مر
اورا سزید
دگر تور را داد توران و چین/ ورا کرد سالار
توران زمین
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید/ همه شهر ایران
مر اورا سزید
سلیان گذشت و شاه
پیر و کهنسال شد، سلم که از بخش کردن سرزمین ها خشنود نبود. نامه ای به تور فرستاد
که (با نفرت و حسادت)
سه فرزند بودیم زیبای تخت/ یکی کهتر از ما برآمد
به بخت؟
سزد گر بمانیم هردو دژم/ کزینسان پدر کرد بر ما
ستم
سپس خود نیز به تور پیوست، هردو نامه ای نوشتند و بر فریدون
فرستادند. پیامرسان به دربار شاه رسید و نامه بداد. فریدون پیش از خواندن او را
نواخت و از تندرستی و شادکامی پسرانش جویا شد. هنگام که دانست تندرستند نامه را
گشود، خواند، از سلم و تور به شاه فریدون. بخش کردن سرزمینت به دادگری نبود، از پروردگار
بیم نداری که با ما چنین کردی؟
یکی را دم اژدها ساختی/ یکی را به ابر اندر
انداختی
یکی تاج بر سر، به بالین تو/ برو شاد گشته جهان
بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم/ نه بر تخت شاهی
نه اندر خوریم
اگر تاج از سردردانه پسرت نگیری و به گوشه ای از جهان
نفرستی اش با سپاه توران و چین و روم چنان بر او بتازیم که دمار از ایران و ایرج
برآید.
جهان پیش چشم پور
آبتین تیره گون شد که پسرانش به دشمنی با ایران و برادر برخاسته اند، نامه ای بر
آنها نوشت که ای نابخردان چشم تنگ، من ،سرزمین تنها به رای خود بخش نکردم، با ستاره
شناسان و موبدان انجمن ها کردم و بخش کردن بنا به
گردش اختران بوده. دادگری برتر از این چیست؟ نامه را فرستاد و پور کهتر را
بخواند. ایرج همینکه آگه شد از پدر خواست به دیدار برادران برود و با گفتگو صلح و
دوستی را برگرداند. اما
بدو گفت شاه، ای خردمند پور/ برادر همی رزم جوید
تو سور
مهربانی به چه کار آید آنها به دشمنی اند. هرچه فریدون گفت که آنها جان تورا نشانه گرفته اند، زیر بار نرفت و گفت مهربانی کلید همه ی درهای بسته است. بار سفر بست و راهی شد، پس از چند روز رسید، ایرج آغوش گشود و مهر ورزید و مهر ندید. سپاهیان سلم و تور به دیدن ایرج همگی به ستایش او زبان گشودند و به پچ پچه، براستی سزاوارتر از این جوانمرد نیکودل؛ به تخت شاهی ایران زمین کسی نیست. این پچه ها به گوش سلم هم رسید و خشمش دوچندان شد.
به خوراک نشستند و برادران به خشم و ابروان پرچین تا اینکه
هریک به چادرهای خود رفتند، تا بامداد سلم در گوش تور خواند که: پدر بیداد کرد و
ایرج او را واداشت که چنین کند، خود به ایران بماند و ما دور از ایران و پدر باشیم.
چرا پور ارنواز باید شایسته تر از پسران شهرناز باشند، از دلاوری و زور بازو چه کم
از او داریم
چو بر داشت پرده زپیش آفتاب/ سپیده برآمد بپالود خواب
دو بیهوده دل را بدان کار گرم/ که دیده بشویند
هردو زشرم
برفتند هردو گرازان زجای/ نهادند سر سوی پرده
سرای
بدو گفت تور ار تو از ما کِهی/ چرا برنهادی کلاه
مِهی
ایرج گفت برادران چرا چنین خشمگینید، تاج و تخت ایران زمین
برای من ارزشی نداره آنگاه که شما ناخرسند هستید، نه روم و خاور می خواهم و نه توران
و چین، من تاج و نگین شاهی رو برای شما به
ارزانی آوردم. نوش باشد بر شما.
بزرگی که فرجام آن تیرگی است/ بر آن مهتری بر
بباید گریست
باور کنید من تنها مهربانی و مهر شمارو می خواهم. نیکی کنیم
با یکدیگر، تور از سخنان ایرج نرم شد، اما سلم در گوش او گفت: فریب اورا نخور،
سپاهش پشت تپه ها پنهان ایستاده اند تا بر ما شبیخون زنند. گفت و گفت تا اینکه تور
خون به چهره آورد، خشمگین چون ببری تیر خورده از جای جست، چهار پایه ای را برداشت
و بر سر ایرج کوفت، خون بر چهره ی ایرج سرازیر شد. برادرانم چرا کینه می ورزید، دل
پدر رو با کشتن من نشکنید، کمرش را خم نکنید، با کشتن من شاه فریدون هرسه پسر خود
را از دست خواهد داد. مرا گوشه ای از جهان بسنده است
میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان
شیرین خوش است
مکن خویشتن را ز مردم کشان/ کزین پس نیابی زمن خود نشان من
به گوشه ای از جهان می روم، از من نشانی نخواهید یافت، بر سر راه شما نخواهم بود و
هرگز برشما نخواهم تاخت. کینه نورزید که جهان را کینه پر خواهد کرد. بر خویشتن ستم
نکنید.
جهان خواستی یافتی خون مریز/ مکن با جهاندار
یزدان ستیز
اما تور چشم و گوش بر این سخنان بسته بود، خنجر کشید و
سراپای ایرج را چادر خون کشید.
ارنواز در خواب بود، از خواب پرید، فریاد برداشت، ایرجم،
ایرجم را کشتند. ایرجم را کشتند. و فریدون روزها بیرون شهر چشم به راه بود تا
ایرجش بازگردد و این تابوت ایرج بود که می آمد.
همسر ایرج، ماه آفرید باردار بود، پس از نه ماه دختری زاد
که چشم و چراغ جان فریدون بود. این دختر بزرگ شد و بر کشید و به همسری پشنگ پهلوان
درآمد و از پیوند آندو کودکی دیده به جهان گشود. فریدون به دیدن این کودک
چنین گفت، کز پاک مام و پدر/ یکی شاخِ شایسته آمد
به بَر
منوچهر نام گرفت و بزرگ و بزرگتر شد و آنچه را که شاهان
باید می اموختند آموخت، تا هَنگام کین ستادن رَسید. سپس به گردآوری سپاه پرداخت،
از آن سوی به سلم و تور آگهی رسید که، چه نشسته اید، از تخمه ی ایرج، منوچهر نامی
برای جنگ با شما آماده می شود.
دل هردو بیدادگر پرنهیب/ که اختر همی رفت سوی
نشیب
فرستند سوی فریدون کس/ کجا چاره این بود و بس
نامه فرستادند سوی شاه، از پشیمانی گفتند و از بخشش پدر، وَ
از فرستادن منوچهر نزد آنها به دلجویی. اما فریدون در پاسخ نامه ی آنها چنین گفت:
بگو
آندو بیشرم ناپاک را/ دو بیداد بد مهر ناباک را
که گفتار خیره نیارزد به چیز/ از این در سخن،
خود نرانیم چیز
کنون چون ز ایرج بپرداختید/ به کین منوچهر، بر
ساختید
نبینید رویش مگر با سپاه/ ز پولاد به سر نهاده
کلاه
درختی که از کین ایرج بِرُست/ به خون برگ و بارش
ببیاید شست