در آخرای پاییز، که برگ و بار درختا و همه چیز خشک شده و ریخته، سه دوست همیشگی شتر و قوچ و گاو با هم دیگه می رفتند، می گفتند و می خندیدند، که رسیدند به مشته علف جلو راهشون، سه تایی، گرسنه، زل زدن به این غلف ها، آب دهنشون راه افتاد، شتره گفت من می خوام این علف رو بخورم، گاوه گفت با شاخم شکمتو سفره می کنم. قوچ گفت دعوا نکنید،
ای شتر ای گاو خوشرو، یاران/ خوش بود هر یک از هواداران
مدت عمر خویش بشماریم/ علف را ز جای برداریم
عمر هر کس که بیشتر باشد/ علف از آنَ بزرگتر باشد
ببینیم کی تاریخش بیشتره، علف مال اون، قبول؟ گفتند قبوله. قوچ گفت من اول میگم
من عمرم از شما بیش است/ که تاریخ
من از شما پیش است
اون زمان که شد جناب خلیل/ مستعد بهر ذبح اسماعیل
جبرئیل آمد و دو قوچ آورد/ اون یکی را بکشت، و دیگر من
این منم یادگار عهد ابراهیم، هم سند داره و هم تاریخ.
گاوه گفت، هی صبر کن
گاو گفتا من به امر خدا/ خلق شد بر آدم صفی الله
چون فتاده دنیا به حضرت او/ از بهشت که انداختنشون بیرون
من زدم شخم به زراعت او، می گن آدم 40 سال زراعت می کرد.
حالا گاوه داره حرف می زنه، شتره رفت تو فکر، من چی بگم، من که تاریخی ندارم، چی بگم، چی نگم، گاوه هنوز داره داد سخن می
گه
سخن گاو مونده بود بجا/ که علف را شتر ربود از جا
سر خود به هوا حواله نمود/ شتر علف را نواله نمود
گفتند چرا همچین کردی؟
گفت من بچه سال و نادانم، تاریخ را نمی دانم
یعنی آنجا، که قافیه تنگ آید / شاعر به جفنگ آید
No comments:
Post a Comment