تومار نقل فرود سیاوش
نگر تا چه کاری همان
بدروی/ سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی زکس نشنود نرم گوی/
سخن تا توانی به آزرم گوی
چو رفتی سر و کار با ایزدست/ اگر نیک باشدت جای ار بد است
چنین است رسم سرای
کهن/ سرش هیچ پیدا نبینی ز بُن
در بارگاه کیخسرو، گردانی
چون گیو و گودرز و بهرام، توس نوذر و فرهاد، شیدوش، زنگه ی شاوران، بیژن و فریبرز و
ریونیزو زرسپ و دیگر یلان گرداگرد نشسته.
شاه برخاست: این
منم کیخسرو، که افسر خداوندگاری ایرانشهر به سردارم، خُرد
و کلان گیهان چنان گواه است که دید آنچه به ستم بر سیاوش رفت. و افراسیاب دیوخو چگونه مادر پارسایم فرنگیس را به بد اندیشی آزرد. که کس
مرا نام و نشان نشناخت آنگاه که به شبانان بی مایه ام سپرد. اکنون سپاه
گسیل می کنم سوی توران زمین به خون خواهی. پهلوانان همه درسکوت و چشم ها در چشم خانه
جستجوگر تا بدانند سپاه را، سالار کیست؟
کیخسرونگاهش بر توس ماند، از این پس توس سپهبَد پیش سپاه به پای است.
شایسته فرمان او گردن نهید کیخسرو دستور
داد: حلقه ی مهر آوردن به مهر که نگاهبان پیمان هاست از
این پیمان در مگذر. در میانه ی راه کسی را میازار و با
کسی جز تورانیان هم نبرد مشو. به توس سپرد: از راه
کوهستان مرو. برادرم فرود که از دخت پیران ویسه است همپایه وهمسال من
با مادرش جریره. مردمانی چند و گله و رمه ی فراوان به کوهستان و در
کلات خانه دارد، به مهر که نگاهبان پیمانهاست از این
پیمان در مگذرو از راه کوهستان مرو.
سر چو از خواب گشودند همه
پر جگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان
سر و رو را سپردند همه
توده ی مُشک/ وز سر زلف به رخ تاب زده چون چوگان
جامه ی بزم ز تن شان همه کردند برون/ چو همی گشته چسان روز نخستشان عریان
خود و تیغ و زره، ابلق و زنجیر و دوال / تَرکِشِ تیر چهار آیینه
درع و خفتان
خنجر و نیزه و
ژوبین و کمان و شمشیر/ گُرز البرز گران، ناچَخ و تیغ
پران
اسپها چون همه پولاد رگ و پهن سرین/ زیر زین در بر هر مرد ستاده
یک ران
نای زرین بکشید ه است شه مهر گردون/ تا که خورشید زر تاب سر از
خواب برآرد بیرون
سپاه راهی توران
زمین. ( کف میکوبد بالای سر سپس
دستها رو به جهت و نشان دادن دوراهی) رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دو
راهی
وز آن روی منزل به منزل سپاه/ همی رفت و پیش اندر آمد دو راه
زیک سو، بیابان بی آب و نم/ دگر سو، کلات است و راه جَرَم
بایستید. بایستید. توس
نگاهی به هردو راه، از کوهستان میرویم. دو یل نامدار ایران شهر،
بهرام و گودرز گفتند: رای شاه نه این بود. توس گفت رای شاه هرچه
بود خواستش رفتن سوی توران است و کار ما نیز همان. چه تفاوت میکند
از کدام راه از کدام راه کار من است. دو پهلوان نگاهی به هم .
گودرز گفت اکنون که او سپهسالار است ناگزیر به رای و فرمان او باید گردن نهاد
اما از این رای توس چشم آسایش نمی رود. پس سپاه به فرمان توس به
سوی کوهستان و کلات فرود راهی شد. دیده بانان تورانی به فرود، پسر سیاوش، برادر کیخسرو آگهی
رساندند، کلاتیان به هوووووووووووش. به هووووووووووش، به پور سیاوش،
فرود آگهی رسوندند، سپاهی گران به سوی ما در راه است. فرود دستور داد: گله و
رمه، هر چه در پیرامون کلات است همه را به درون ببرند. هیچ
کس بیرون کلات نمونه و همه بسیچ شوند، آماده و گوش به فرمان. سپس نزد
مادرش جریره دخت پیران ویسه رفت و گفت: سپاهی از ایران زمین به
سوی ما در راه است. خوفناکم. دلم گواهی بد می دهد و در شورش است.
نمیدانم برای چه می آیند و چه در سر دارند؟
جریره شادمان، از
جای برخاست، چرا خوفناکی فرزند، برادرت کیخسرو که در ایران به تخت شاهی است
به کین خواهی سیاوش سپاه فرستاده. بداندیشی مکن، کلات گذرگاهشان است و
آسیبی نخواهند رساند. شما فرزندان سیاوش هستید، آوخ
سیاوش، سیاوش مادر دهر چون تو دیگر نزاید. پس خوب است تو به
پشت بانی برادرت فرمانده ی این سپاه باشی تا کین سیاوش
از افراسیاب بستانی.
از پسرش خواست تا بهرام و زنگه ی شاوران دو دوست دیرین سیاوش را بین گردان ایرانی بیابد. فرود تخوار پیر را که ایرانیان میشناخت فراخواند. هر دو بر بلندای کلات شدند. سپاه ایرانی رسیده بود و خیمه و خرگاه برپا، فرود گفت: تخوار سُراینده، اینجا بایست و گردان ایرانی به نام و نشان و درفش به من بنما. تخوار نگاهی به دشت کرد و با دیدن سپاه ایران درفش هارو برشمرد.آنکه درفش پیل پیکر دارد توس دلاور است. دو خورشید تابان درفش فریبرز کاووس عموی توست. آن دیگری ماه پیکردرفش گستهم پهلوان. بیژن نیز نشانش پیکر درفش است. ببر نشان شیدوش است و، گرازه پیکر از آن پهلوان گرازه، گرگ پیکر نشان گیو سترگ. همان که برادرت از توران زمین رهانید و از جیحون گذرانید و به تخت شاهی ایران زمین نشاند. گودرز نشانش شیر طلایی. درفشی با نشان بز کوهی بهرام. گفت و گفت و همه را نشانی داد. فرود شادمان (دو دست به هم میکوبد) پس گاه شادی و بزم است نه ساختن ابزار رزم. که ایرانیان همه خویشند و بستگان. در همین هنگام، توس نگاهی به بلندای کوه کرد.
دو مرد را می بیند
که گویی میخندند و آنها را نشان می دهند. توس خشمگین: هوووووووم از میان
این سپاه سترگ مرد سرافرازی میخواهم بر آن بلندا شود و پی جوید که آن دو
مرد که هستند؟ دستور داد اگر از ترکان تورانی اند به کمندشان کند
و خوار کشان کشان بیاوردشان. و اگر از کارآگهان باشند و بخواهند
در نهان سپاه بشمارند. بی درنگ به دو نیمشان کند و بازگردد. بهرام گفت:
من آن مردم. دوان خود را به نزدیکی فرود بر پای کلات رسانید،
هااااااااای چه مردی بر آن فراز؟ این سپاه بی شماربر این
کوهسار نمی بینی که چنین آسوده بر آن بلندا ایستاده ای؟ جانت از
توس سالار این سپاه نمی هراسد که گر بخروشد چون برگی خواهی بود فرو
مرده درسیلاب سهمگین؟ فرود گفت: (رو به پایین) ای جوانمرد. مرکب خشم شتابان می رانی. تو
که تندی ندیده ای. چگونه چنین تندی میکنی؟ به نرمی سخن گو و بخردانه
بیاندیش. از هوش و دست و پا و بازو و مردی چه افزون تر داری. از من که
چنین پرخاش میکنی؟ پرسشی دارم و چشم پاسخی راستان، شما به راستی که
هستید؟ برام گفت، سپاه ایران زمین، سالارمان توس است که پشت او به گردانی گرم است
که گرد از گردون برآرند گردانی چون گیو و گودرز و فرهاد، گرگین و
گستهم و شیدوش، گرازه و زنگه ی شاوران. فرود گفت، از چه از بهرام
نام نبردی که از گودرزیان پی جوی اویم. بهرام پرسشگرانه گفت، از بهرام چه
میدانیکه خواهان دیدار اویی؟ فرود پاسخ آورد، مادرم گفت بهرام و زنگه ی
شاوران همبازی های پدرم بودند. برخوان: بهرام قدمی جلو تویی بار آن
خسروانی درخت؟ فرودی تو ای شهریار جوان؟ فرود گفت من
شاخی رسته از آن سرو فرو افتاده ام. آری فرودم، فرودم. برخوان می
تواند بنشیند: بهرام از فرود خواست نشانه ای از سیاوش بنماید تا باورش
آید. فرود بازو نشان میدهد و بازوبند سیاوش را.بهرام او را در آغوش
میکشد و می گوید من بهرام هستم. فرود گفت: بهرام دلاور اینجا بودم
تا بدانم این سپاه را سردار کیست؟ و به چه کار؟ اکنون که
دانستم باید سوری برپا کنم و آنگاه با شما به خونخواهی سیاوش همراه
شوم. بهرام گفت آنچه را گفتی به توس خواهم گفت. اما بدان که توس
تندخواست، اگر به سویت بازگشتم تو را به گرمی پیش لشگر خواهم برد. و گرنه
نباید لختی بر این بلندا بمانی که نه من. چندین گُرد پهلوان با تیغ های
آخته خواهند آمد به جنگ و نبرد. این بگفت و بازگشت به سپاه. توس گفت،
هان که بودند؟ بهرام با شادمانی گفت: (زانو می زند) توس دلاور، خِرَدِ روشنا هماره با تو باد.
آنکه چون آهویی راست قامت ایستاده پورَ سیاوش. فرود دلاور است. او
به دوستی و یاری پیام فرستاده و خواهان پذیرایی از بزرگان سپاه است. اورا
پذیره باش که رای کیخسرو نیز همین بود. توس از جای برخاست. رو
به بهرام، ای یاوه یاوه خیره سر. تور زاده ای راه سپاه ببندد.
فریب خوردی ای فرزند خیرگی. همینکه بهرام گفت، اما ای توس... توس
فریاد زد خاموش(رجز خوانی) کسی میخواهم بی
درنگ و گفتگوسر از تن آن دو جدا کند. ریونیز داماد توس بخروش بر
آمد تا فرود. خوار بکشد. پرید به پشت باره و سواره سوی
سپید کوه تاخت. تخوار به دیدن وی گفت با تیری اورا بکش تا مگر
دل توس بدرد آید و رای بگرداند. فرود تیر در چله ی
کمان،
زبالا خدنگی بزد بر
برش/ که بر دوخت با ترگِ رومی سرش
تیر بر سر ریونیز نشست
و سوار رو بخاک افکند. توس، خشمگین فریاد زد زرسپ، فرزندش،
زرسپ تیزتک، اسپ هم چون آذرخش می راند و شمشیر چون صاعقه می زد را
به برابری فرستاد. تخوار گفت، بنگر، این پور توس است که می تازد چنان
با تیر نشانش کن که از دمی یکدم دم باز نتواند کشید. توس دیوانه
باید بداند که ما بر این جایگه بیهوده نیستیم. و
فرود دلاور بر انگیخت
اسپ/ یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوهه ی زین تنش
را بدوخت/ روانش ز پیکان او بر فروخت
فرود با پیکانی، زرسپ
تیز تک رو به تندی و تیزی با زین یکی کرد و جانش رو ستاند. توس به دیدن مرگ
فرزند خراشیده جگر، خروشی برآورد از درد، بر اسپش پرید و سوی فرود تاخت.
تخوار به فرود گفت به کلات برویم که این توس سپهسالارِ شاه ایران است، اما
فرود با خیره سری پیکانی به سوی توس و اسبش را سرنگون کرد و توس سرافکنده و
دل خون با تنی کوفته و اسپی زخمین، پیکان از تن پسرش بیرون آورد، فرزند را در
آغوش کشید، بوسه بارانش کرد بر پشت اسپش گذاشت و به سوی سپاه با خشم و دردی
جانکاه بازگشت.
غم این هجرااااان و این
خون جگر/ این زمان بگذاااار تا وقت دگر
No comments:
Post a Comment