بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Tuesday, 20 April 2021

زاده شدن کورش بزرگ




زاده شدن کورش بزرگ

 

به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند گیهان و گردون سپهر/ فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

کنون پرشگفتی یکی داستان/ بپیوندم از گفته ی باستان


آستیاگ شاه ماد با فریادی هراسناک از خواب پرید


یکی بانگ برزد به خواب اندرون / که لرزان شد آن خانه ی سد ستون


 خی کرده و لرزان بر جای نشست، فریاد زد:

 کاهنان، کاهنان را بخوانید. پنج کاهن دربار سراسیمه و خواب آلوده به خوابگاه شاه آمدند. پس از تعظیم های هول هولکی، بزرگ کاهنان گفت:

 شاها چه پیش آمده که اینگونه هراسان هستید


چنین گفت شاه را پیرمرد/ که شاها چه بودت به خواب و نبرد؟

که خفته به آرام در خان خویش/ برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست/ دد و دام و مردم به فرمان تست

بدو روی کرد و جهاندار گفت/ که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید/ شودتان دل از جان من ناامید


آستیاگ گفت:

 خوابی دیدم بس هولناک که نفسم را بریده، در بارگاه شاهی با دیگر درباریان نشسته بودم، در باز شد و  دخترم ماندانا با شاخه ی تاکی در دست وارد شد و همینطور که پیش می آمد  تاک شروع کرد به رویش، بزرگ و بزرگتر شد وآنچنان  شاخ و برگ پیدا کرد که سایه اش  تمام آسیا را پوشاند و ناگهان تاک بر سرم فرو ریخت و از سنگینی تاک استخوانهایم در حال خرد شدن بودند؛ هیچ راه فراری نبود. اینک بگویید این خواب چه در اندرون خود دارد؟

 کاهنان سه روز زمان خواستند  تا سرانجام روز چهارم پس از رای زنی و گفتگو به خدمت شاه رسیدند، پس از تعظیم!

اینجا، کاهنان را درحال تعظیم داشته باشیم بریم سراغ شاه که این سه روز بر او چه  گذشت. همینکه شاه خوابش را گفت و کاهنان رفتند بیشتر و بیشتر در تشویش و نگرانی فرو رفت، آرامش از او رخت بر بست. سه روز تمام کارهای کشورداری خوابید؛ هیچ کس را به حضور نپذیرفت،  او حتی از خوابیدن هم بیم داشت و در این مدت هیچ چشم بر هم ننهاد، خلاصه سه شبانه روز جهنمی را گذراند تا اکنون که کاهنان در برابرش..... بگذریم، برگردیم سراغ کاهنان که در حال تعظیم مانده اند و چشم به راه ما که برگردیم تا از کمر درد تعظیم رها شوند، پیر ترین آنها گفت:

 شاها امان نامه بده تا گزارش خواب را بگوییم، زیرا ما جز آنچه ستارگان می گویند؛ نمی گوییم. یا خدا تازه باید منتظر دبیر می شدن، القصه دبیر با دفتری زیر بغل و کلاه کجی که هولهولکی رو سرش گذاشته بود رسید، امان نامه رو نوشت و به خوابگزاران داد. شاه با نگرانی فریاد زد:

زبان باز کنید که دیگر دارم قالب تهی می کنم. بزرگ کاهنان گفت:

 قربان، ستاره ی سلطنت شما در برج عقرب است و نشان از آن دارد که دُردانه دخترتان که همسر کمبوجیه شاه پارس است باردار است و کودکش روزی آنچنان قدرتمند خواهد شد که تاج بر سر و به تخت شاهی تکیه می زند و با شکوهی تمام  بر آسیا چیره می شود. آستیاگ را وحشت سد چندان شد، به چاره اندیشی نشست .... نخست بر آن شد تا کسی را گسیل کند و پنهانی دخترش ماندانا را بکشد. اما کاهنان به وی گفتند:

 شاها دستت را به خون دخترت آلوده نکن بهتر آن است که ماندانا را به اینجا بخوانیم تا هنگام زایمان اینجا باشد و شما بتوانید پس از بدنیا آمدن کودک بدور از چشمان کمبوجیه، او را از میان بردارید، سپس به همه می گوییم که نوزاد، مرده بدنیا آمد. اینگونه کسی به شما شک نخواهد کرد. شاه را این ایده خوشتر آمد. پس نامه ای همراه با بزرگان ماد برای آوردن دخترش به دربار کمبوجیه، فرستاد و خواست دخترش ماندانا برای دید و بازدید خانواده به سرزمین ماد بیاید و بهانه آورد که می خواهد نوه اش در سرزمین ماد بدنیا بیاید و چون بواسطه ی شاهزاده بودنش سلبریتی خواهد بود او نیز چون دیگر سلبریتی ها بتواند، هم شهروندی پارس را داشته باشد و هم شهروندی کانادا؛ ای ببخشید اشتباه شد، شهروندی ماد را داشته باشد که برای رفت و آمد دیگر نیازی به ویزا نباشد. ضمنا واکسن فایزر را هم بتواند بزند. از آن سوی شاه کمبوجیه از شادی در پوست خودش نمی گنجید، چون همسرش ماندانا، باردار بود، چی بگم از همسر شاه، شهبانو ماندانا


نگاری بُد اندر شبستان اوی/ ز گلبرگ رخ داشت وَز مُشک بوی

از آن ماهش امید فرزند بود/ که خورشید چهر و برومند بود


فرستادگان آستیاگ به دربار پارس رسیدند، پس از اینکه به کمبوجیه نماز بردند، نامه ی شاه ماد را تقدیم کردند. شاه پارس آنها را به گرمی پذیرفت؛ نامه را گشود و خواند. با اینکه آرزو داشت هنگام زاده شدن فرزندش؛ کنار همسرش باشد اما، از آنجایی که می دانست دختران دوست دارند در کنارمادر خود و در سرزمینی که بزرگ شده اند زایمان کنند، اجازه داد. روز دیگر، سر زدن آفتاب جهانتاب؛ شهبانو ماندانا به همراه دایه ی خود و فرستادگانِ پدرش آماه ی سفر. در شیپورها دمیدند، دودو دودو دودووووو، بر طبل ها کوفتند، دادام دادام دادااااام. جارچیان جار زدند، شهبانو مانداناااااا برای دیدار خانواده ی مادری خووووووود به سرزمین مااااد می رووووووود. کاروان راهی شد. پس از چندین روز که در راه بودند، رسیدند. از آن سوی آستیاگ با کینه ای در دل، اما با آغوش و لبخندی دروغین بر لب به همراه ملکه ی مادر، بزرگان و درباریان به پیشواز آمدند. از گفتن اشک ها و آه ها و دلتنگی ها بگذریم. بریم سراغ نقل.

شهبانو ماندانا را در کوشکی در کنار کاخ شاه جای دادند. ملکه ی مادر هر روز بدیداردخترش می آمد  با هم گفتگو می کردند و برای نوه اش جامه های زربفت می دوخت و چشم به راه بودند تا ماندانا بار شیشه اش را بر زمین بگذارد. ماه ها سپری شد تا اینکه روزی درد زایمان آغاز شد. دایه به تندی دوان، دوان به سوی کاخِ آستیاگ رفت تا مژده دهد که انتظارها به سرآمده و نوزاد در حال آمدن است، اما همینکه به نزدیکی تالارشاهی رسید، از شنیدن سخنی، ناگهان قلبش از تپش ایستاد؛ شنید که شاه به وزیرش دستور می داد همینکه نوه اش بدنیا آمد او را پنهانی از کاخ بیرون ببرد و نابود کند. دایه بدون اینکه کسی او را ببیند، سراسیمه و سروسینه زنان بازگشت و به ماندانا آنچه را که شنیده بود باز گفت، ماندانا هیچ باور نمی کرد که پدرش، آستیاگ، پدربزرگ بچه اش؛ چنین فرمانی دهد، اما چون به دایه اش بسیار اعتماد داشت، با رنجی فراوان و دلی شکسته باور کرد و برای نجات فرزندش با اینکه درد بسیاری داشت به کمک  دایه از کاخ گریخت. درد بیچاره اش کرده بود اما برای امن بودن فرزندش مرتب دستهای خودش را گاز می گرفت که مبادا از درد فریاد بزند و نگهبانها متوجه فرار آنها شوند. اما،..... امان از این سپهر کج مدار که نگهبانِ کوشکِ ماندانا؛ از نبودن شهبانو آگه شد و سراسیمه به شاه گزارش داد که: شاهزاده خانم گُم شده. آستیاگ خشمناک به تندی فرمان داد: همه ی کارکنان بسیج شوند، همه جا را بگردید. هیچ کس حق ندارد به دخترم ماندانا پناه دهد. هر کس سرپیچی کند؛ سرش را از دست خواهد داد..... سرانجام شب هنگام مادرِ بخت برگشته را به همراه دایه اش در آغلی، بی پناه و هراسان یافتند، آستیاگ دستور داد:

ز پرده به درگه بریدش کشان/ برِ روزبانان مردم کشان

بدان تا بگیرند موی سرش/ بدرند بر- بر همه چادرش


 ماندانا و دایه اش زندانی و نگهبانان به نگهبانی. مادر ماندانا همینکه آگه شد، سراسیمه خودش را به آستیاگ رساند و گفت: چه می کنی مرد، با دخت خویش هم دشمنی می ورزی، این کار را نکن که پادافرهی سنگین در انتطارت خواهد بود،

که از کِهتَر اکنون یَکی/ سَخُن بشنو و گوش دار اندکی

وُزآن پس همان کن، که رای آیدت/ روان را، خرد رهنمای آیدت 

اما آستیاگ گوش بر پند و اندرزها بسته بود و تنها به تخت و تاج خود می اندیشید. پس دستور داد ملکه رو هم در اتاقش زندانی کنند. سرانجام صدای گریه ی نوزادِ از همه جا بی خبر در زندان پیچید. شهبانوی پارس پسری زایید خوش سیما و نیرومند که بعدها بر تارکِ ایران درخشید و درخشان ماند. چی بگم از این بچه

تو گویی نشاید مگر تاج را/  وُگَر جوشن و تَرگ و تاراج را

بران بُرز بالا و آن شاخ و یال/  تو گویی بَروبَر گذشتست سال

همینکه کوروش پای به گیتی نهاد، مادر بیچاره با اینکه هرچه توان و نیرو داشت برای بدنیا آوردن نوزاد به کار برده بود، بیم از دست دادن فرزندش به او نیرویی دوباره  و شگرف بخشیده؛ به تندی با درد بسیاری که داشت نوزاد را از دستان دایه بیرون کشید و به آغوش خودش چسباند، سر در گوش پسرش نهاد و گفت:

 پاره ی تنم، روح و روانم؛ کوروشِ من، ترا با همه ی جانم محافظت می کنم، نترس جانکم، اینک در آغوش مادری، اما؛خود هراسان چشم به  در و گوش به صدای پاهایی داشت که با شتاب به سوی زندان می آمدند. بیچاره مادر به هر سوی که می نگریست راه گریزی نمی یافت. با درد بسیار خود را به گوشه ی تالار کشید و چون ماده شیری آماده ی دفاع از بچه اش  شد.

مادر؟ آدم گرگ بیابون بشه، اما مادر نشه که تا جون در بدن داره برای بچه هاش هر چقدررررر هم بزرگ باشند بال و پر می زنه. ایرج میرزا در باره ی مادر یه سروده داره که میگه

داد معشوقه به عاشق پیغام/ که کند مادر تو با من جنگ

 هر کجا بیندم از دور، کند/ چهره پرچین و جبین پر آژنگ

با نگاه غضب آلود زند/ بر دل نازک من تیر خدنگ

مادر سنگدلت تا زندهست/ شهد در کام من و توست شرنگ

 نشوم یکدل و یکرنگ تو را/ تا نسازی دل او از خون رنگ

 پسر بر مادرش خشم گرفت، آن نابخردِ ابله، کارد بگرفت، سینه ی مادرو شکافت و قلب مادر بیچاره را  بیرون کشید؛ همینکه خواست از در بیرون  برود؛ پایش به درگاه گرفت و بر زمین افتاد و آرنجش زخم  کوچکی برداشت؛ ناگهان از قلب مادر صدایی به گوشش رسید که می گفت: واااای، پروردگارا، نور دو چشمانم، عمر و زندگانیم، زخمی شد، ای مادر بمیرم  برای زخمت، نور دو دیده ام، فرزند دلبندم. پیش بیا بوسه بر زخمت زنم؛  آه از نهاد پسر بر آمد: آه چه کردم من؟ چگونه مادر را کشتم؟ از کرده ی خود پشیمان، زاری کنان وُ بر سروروی زنان  قلب در سینه ی مادر گذاشت و تن بی جاِن مادر را در آغوش کشید. از پشیمانی آتش گرفت و می سوخت ولی چه سود؟ مادر رفته بود و ....، بلی اینه که میگن آدم گرگ بشه و مادر نشه.

 قدر زر، زرگر شناسد/ قدر گوهر گوهری

 قدر پدر و مادر این تک گوهرهای زندگیتونو بدونید که چون رفتند، کسی جایگزینش نخواهد شد. غمِ این درد و فغانِ از جگر، این زمان بگذار تا وقت دگر، بهتره  بریم سراغ نقل خودمون.

همینکه صدای نوزاد به گوش آستیاگ رسید، به تندی از جای برخاست، با همراهانش راه افتاد؛  رسید، با لگد اومد تو در، وارد، چشم گرداند به جستجوی نوزاد، دید، دخترش ماندانا چون ماده شیری، درنده  و غران، چشم به پدردوخته، آستیاک دستورداد:

  وزیر، نوزاد را بیاور. وزیر پیش رفت، همینکه دست دراز کرد به سوی نوزاد، ماندانا با غرشی، از جای جست وُ پنجه بر  چهره ی وی کشید. وزیر با نعره ای عقب کشید، خون از سر و رویش سرازیر. آستیاک به دیدن این صحنه، خشمگین، چون گرگی درنده دندان کوبید، چون کفتاری خونخوار، زوزه کشید وُ فریاد زد:

 بی عرضه از پس یک زن بر نمیایی؟ نگهبانهااااااا، دو نگهبانِ کوه پیکر به سوی شهبانو ماندانا و با خشونت بسیار وی را گرفتند، آستیاک، نوزاد را از دستان مادرش  بیرون کشید. مادر چون ببری تیر خورده فریادهای جگر خراشی می کشید و نمی توانست خود را از چنگال نگهبانها رها سازد و از بچه اش دفاع کند، راه به جایی نداشت. شاه ماد با نوزادِ بی پناه رفت وقفل سنگینی بر در زده شد. هیچ کس جرات نکرد سخنی بگوید یا  گامی پیش بگذارد. ماندانا خون می گریست، خودش را به در و دیوار می زد وُ با فریاد فرزندش را می خواست. دایه در حالی که زار می زد تلاش می کرد مرحمی بر زخم مادر باشد، اما مادرِ فرزند از دست داده را چه چیز می تواند آرام کند؟  این درد جانکاه تمامی نداشت. آستیاک کوروش را به وزیرش سپرد تا سربه نیست کند.

بفرمود پس تاش برداشتند/  از آن بوم و بر دور بگذاشتند

وزیر که نمی خواست دستش را به خون این کودک بی گناه بیالاید، نوزاد را به یکی از چوپان‌های شاه سپرد که به دستور شاه؛ کوروش را در کوه یا جنگل رها کند تا خوراک جانوران درنده شود. همسر چوپان همینکه ماجرا را دانست با ناله و زاری از شوهرش خواست کودک را به جای، فرزند خودشان که هنگام زایمان، دوش مرده بود؛ به فرزندی بپذیرند.  

شگفتی برو بر فکندند مهر/ بماندند خیره بدان خوب چهر

ماندانا سوگوار به پارس بازگشت و به کمبوجیه همسر خویش گفت که فرزندشان هنگام زایمان مرده است. دایه را نیز سوگند داده بود به هیچ کس  این راز وحشتناک را نگوید چرا که جنگی خونین بین پارس و ماد در خواهد گرفت و خون بیگناهان بسیاری بر زمین ریخته می شود. شاه و ملکه با درد جانکاهِ مرگ فرزندشان روزگار را به تلخی می گذراندند.

شهبانو و شاه را اینجا بگذاریم و بریم سراغ کوروش که در خانه ی چوپان بزرگ و بزرگتر میشد. چوپان به کوروش چوپانی  می آموخت تا کسی شک نکند و از آسیب شاه در امان باشد. روزی کوروش در بازی دزد و شاه، نقش شاه  به او افتاد. همه این بازی رو بلدید که؟ کوروش  پرسید وزیر من کیست؟ یکی  گفت، من، کوروش گفت دزد را از این میان پیدا کن. وزیر یکی از بچه ها را که نقش جلاد بهش افتاده بود، نشان داد و گفت: او دزد است. اما اشتباه گفته بود، جلاد با پیروزی کاغذش را نشان داد و گفت شاها، وزیر تو به من تهمت زده؛ طبق بازی، کوروش گفت: جلاااااااد وزیر را که تهمت زده به چوب ببندد.کسی هم وزیر بهش افتاده بود کتک خورده، گریان و زاری کنان به خانه رفت، پدرش که از درباریان بود، خشمگین به سراغ چوپان و پسرش رفت و آنها را کشان کشان به سوی دربار آستیاگ برد. بالاخره به دربار آستیاگ رسیدند و پدر بچه ی کتک خورده شکایت کنان گفت: شاها پسر چوپانِ شما پسر مرا به چوب بسته‌ . کوروش و چوپان در برابر آستیاگِ خونخوار ایستاده بودند و از ترس مجازات بر خود می لرزیدند. شاه همینکه چشمش به کوروش افتاد از شباهت بسیار این پسر به دخترش ماندانا و کمبوجیه شگفت زده شد و به وزیرش شک کرد. از چوپان پرسید این پسر فرزند توست؟ چوپان با ترس فراوان گفت آری ای شاه، پسرمن است و بنده ی شما. آستیاگ خشمگین گفت: 

ای مردک چوپان، اکنون که حقیقت را نمی گویی با شکنجه زبانت را باز می کنم. سپس فریاد زد جلااااد. ناگهان کوروش پیش دوید و گفت:

چه خوب شما هم بازی دزد و شاه رو بلدید؟ مرا هم بازی می دهید؟ شاه از این کار کوروش خنده اش گرفت، پس به چوپان بیچاره که لرزان بود گفت اگر راست بگویی ترا می بخشم. چوپان به ناچار داستان وزیر و بچه ی مرده ی خودشان و همه ی ماجرا را گفت. پس شاه وزیرش را خواست. وزیر همینکه چشمش به چوپان افتاد، پی برد چوپان نوزاد را نکشته؛ ترس همه ی وجودش را فراگرفت. آستیاگ وزیر را به بی رحمانه‌ترین شکلی تنبیه کرد تا درسی شود برای دیگران که کسی از فرمانش سرپیچی نکند. سپس از کاهنان خواست تا ستارگان را ببیند و بگویند آیا نوه اش، کورش برای پادشاهی او هنوز خطرناک است یا خیر؟ آن‌ها پاسخ دادند که فرزند ماندانا در بازی کودکانه ی شاه شده و  دیگر شاه نخواهد شد، پس خطری برای سلطنت اونیست. پس از آن آستیاگ نوه‌اش، کوروش را به پارس نزد پدر و مادرش فرستاد.

پشیمان بشد زان کجا کرده بود/ به گفتار بیهوده آزرده بود

ماندانا از شوق دیدن فرزندش سه شبانه روز او را در آغوش داشت و از خود دور نمی کرد. کمبوجیه هاج و واج مانده بود که این پسر از کجا ناگهان پیدا شد؟ شهبانو گفت: به مهر که نگهبان پیمانهاست، پیمان بببند که چون حقیقت را دانستی آسیبی به  مادها نرسانی؛ کمبوجیه پیمان بست و ماندانا داستان تلخ و دردناک، ستمکاری پدرش را گفت. کمبوجیه خشم سراسر وجودش را فرا گرفت، اما .... چون پیمان بسته بود به ناچار بر سر پیمانش ماند.


به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقی است

 

 


Wednesday, 14 April 2021

زنان تاثیرگذار ایران؛ ساقی عقیلی، زن نقالی که شاهنامه را به انگلیسی روایت می‌کند

 

زنان تاثیرگذار ایران؛ ساقی عقیلی، زن نقالی که شاهنامه را به انگلیسی روایت می‌کند.



پنجشنبه, 21 مه 2020مریم دهکردی

تاریخ ایران و جهان به زندگی و سرنوشت چهره‌ها گره خورده است؛ هر یک خشتی گذاشته‌اند تا سقفی پدیدار شود؛ خشت‌هایی که گاه به قیمت زندگی و جانشان تمام‌شده است. در این معماری عظیم، زنان و مردان بسیاری نقش آفریده‌اند. از سوی دیگر، در تاریخ جهان بسیاری از زنان و مردان دیگر به دلیل استعداد شگرف آن‌ها برای تخریب و نابودی ساخته‌های دیگران، «تاثیرگذار» نام‌گرفته‌اند.

زنان ایرانی، نویسنده برگ‌های بسیاری از کتاب تاریخ ۲۰۰ سال اخیر ما بوده‌اند؛ چه به دلیل تاثیر مثبت بسیاری از آن‌ها در افزایش آگاهی عمومی، کاهش تبعیض علیه زنان، ارتقای سواد و موقعیت اجتماعی‌شان، مقابله با فشارهای مذهبی، مشارکت در پروژه‌های علمی، سیاست ورزی، موسیقی، سینما و چه به دلیل تاثیر بعضی از آن‌ها در تشویق به خشونت، گسترش جهل و جزم‌اندیشی و سواستفاده از قدرت مالی و اقتصادی در جهت منافع خود.

مجموعه «زنان تاثیرگذار» «ایران‌وایر» یک مقدمه است. افرادی که نامشان در این فهرست آمده، نماینده برخی از اقشار جامعه هستند که هرروز در ایران و کشورهای دیگر بر زندگی خانواده و اجتماع خود تاثیر می‌گذارند. بدیهی است همان‌طور که اشاره کردیم، همه فعالیت‌ها و یا تمام افراد حاضر در این مجموعه، مورد تایید «ایران‌وایر» نیستند اما تاثیرگذاری هیچ‌یک از افراد این لیست را نمی‌شود کتمان کرد.

 این لیست، دومین سری سلسله بیوگرافی‌های زنان تاثیرگذار ایران است که به‌مرور تکمیل می‌شود. از مخاطبان «ایران‌وایر» درخواست داریم تا پیشنهادات خویش را برای غنای این مجموعه با ما در میان بگذارند.

***

«شاهنامه» برای بسیاری از ایرانیان، نماد فرهنگ و زبان فارسی است. شاهنامه‌خوانی عمری طولانی در میان خانواده‌ها در ایران دارد و از روزگار قدیم توسط بزرگان خانواده در شب‌های بلند سال در زمستان خوانده شده است. کودکان بسیاری حتی پیش از آغاز سال‌های دبستان و سوادآموزی، اشعار فردوسی را از بر کرده و به تقلید از پدر و مادر و پدربزرگ و مادر بزرگ، در جمع دوست و آشنا افسانه‌های کهن بزم و رزم را به آهنگ خوانده‌اند.

«ساقی عقیلی» یکی از آن‌ها است؛ زن نقال و بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون که با همت عالی و بلندش موفق شد در سال ۱۳۹۰ هنر نقالی را به یکی از هنرهای جهانی ثبت شده به نام ایران در یونسکو اضافه کند.

او که حالا ساکن تورنتو کاناداست به «ایران‌وایر» می‌گوید: «خیلی کوچک بودم، آن‌قدر که یادم هست وقت بازگشت از نقالی‌هایی که در قهوه‌خانه مشهور محله کودکی‌ام، شهرری برگزار می‌شد، روی شانه پدرم به خواب رفته بودم. پدرم دوست مرشدی داشت که به‌نام بود. می‌آمد خانه و می‌گفت امشب نقل رستم و سهراب است یا نقل سیاوش، یا نقل افراسیاب... از بین خواهر و برادرها فقط من بودم که به دنبال او راه می‌افتادم.

می‌گوید خانواده همراهی داشته است که در رسیدن به جایگاه امروزش همیشه پشتوانه او بوده‌اند: «من همیشه حمایت شده‌ام. یادم هست به پدرم می‌گفتم این‌جا توی این نقل، مرشد باید این‌کار را می‌کرد. او مهربانانه به من می‌گفت خب باباجان شما خودت وقتی خواستی این را اجرا کنی، این‌کار را بکن.»

ساقی عقیلی، مدرس دانشگاه و پژوهش‌گر نمایش‌های سنتی است. او پرده‌خوانی را در محضر «داوود فتحعلی بیگی»، بازیگر و رییس «کانون نمایش‌های سنتی ایران» آموخته و در بسیاری از منابع، به عنوان نخستین زن نقال ایران از او یاد شده است.

ساقی متولد ۱۸ تیرماه ۱۳۴۰ در تهران است. آن‌گونه که به «ایران‌وایر» می‌گوید، پدرش یکی از کسانی است که در حفظ تاریخ و ادبیات کهن ایران بسیار کوشیده و کتاب‌خانه نفیس او پر از کتاب‌های قدیمی و کم‌نظیر فارسی بوده است.
«عبدالله عقیلی»،عموی ساقی هم از محققان، مورخان و سکه‌شناسان برجسته ایران است.

بالیدن در چنین خانواده‌ای، ساقی را از همان اوان کودکی به هنر علاقه‌مند کرد. او پیش از انقلاب ۱۳۵۷، همراه با اعضای «شیر وخورشید» و «پیشاهنگ» شروع به شاهنامه‌خوانی و نقش‌آفرینی در نمایش‌ کرد. می‌گوید در همه فعالیت‌های فرهنگی حاضر بود و همین علاقه‌مندی باعث شد وارد دانش‌سرا شود و مطالعه تاریخ، ادبیات و فرهنگ را به صورت آکادمیک پی بگیرد.

ساقی عقیلی ابتدا با نام «ایران‌گرد» در میان نقالان شهره شد اما پس از انتخابات پرمناقشه ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸، نام خود را به «نداآفرید» تغییر داد. بعد از این رخداد هم به ناچار از ایران خارج شد و پس از اقامتی کوتاه در ترکیه، به کانادا مهاجرت کرد.

او درباره انگیزه‌اش از این اقدام گفته بود: «حماسه‌های اخیر مردم ایران به من ثابت کرد که پهلوانان امروز گردآفریدانی هستند چون ترانه، ندا، شبنم و رستم‌هایل هم‌چون آرش، سهراب، محمدیوسف و همه کسانی که بدون سپر و کلاه‌خود و شمشیر در مقابل ستم‌گران ایستادند. من در غربت هرکس اسمم را می‌پرسید، برایشان شهادت ندا را نقل می‌کردم و می‌گفتم ما همه ندا هستیم. نداآفرید اشاره‌ای است به گردآفریدهای امروز و فردا...»

ساقی عقیلی در در مناطق محروم اطراف تهران، از جمله ورامین، کهریزک، قوچ حصار، امین‌آباد و حومه شهرری به امدادهای اجتماعی و آگاه‌سازی زنان و اجرای شاهنامه پرداخته است. او درباره انگیزه اجراهایش در مناطق محروم می‌گوید: «من همیشه خود و کودکی‌ام را به یاد می‌آورم؛ از لذتی که دیدن نقالی به من می‌داد، حتی وقتی درک دقیقی از شعر و شاهنامه نداشتم. به خاطر کودکان آن منطقه‌ها، به خاطر آن که روزی آن‌ها هم شاید سرنوشت‌شان با دیدن و شنیدن از فرهنگ تغییر کند و جور دیگری رقم بخورد.»

ساقی عقیلی آگاهانه متدهای نقالی اساتید بزرگی هم‌چون مرشد فتحعلی بیگی، مرشد «آسید مصطفی سعیدی» و «مرشد ترابی» را با هم تلفیق کرده و با بهره‌گیری از آن‌چه در بازیگری تئاتر آموخته، شیوه‌ای منحصر به فرد در نقالی برای خود ابداع کرده است.

او نخستین زن ایرانی است که اردببهشت ۱۳۸۷ همراه اساتید نقال ایران به ایتالیا رفت و در خارج از کشور در برابر چشمان اساتید و دانشجویان علاقه‌مند شهرهای «چرویا» و «تورینو» به نقالی پرداخت.

یکی از درخشان‌ترین رخ‌دادهای کارنامه نقالی ساقی عقیلی از همین زمان رقم خورد. او می‌گوید وقتی برای دوستان خارج از کشور نقالی می‌کرده، متوجه شده است نسل دوم ایرانیان خارج از کشور با شاهنامه و کلامش بیگانه‌اند چون زبان فارسی را به درستی نمی‌دانند. برای همین تصمیم گرفته است نقالی شاهنامه را به زبان انگلیسی اجرا کند.

او در این‌باره گفته است: «حتی ایرانیانی که برای مدت طولانی در خارج از کشور زندگی می‌کنند، با توجه به پیچیدگی‌های زبانی شاهنامه، دیگر نمی‌توانند ارتباط کاملی با آن داشته باشند. همین شد که تصمیم گرفتم شاهنامه را به زبان انگلیسی نقالی کنم.»

ساقی عقیلی از اشتیاق غیرفارسی‌زبانان برای آموختن نقالی حرف می‌زند: «یک گروه داستان‌گویی انگلیسی داریم که بزرگ‌سال هستند. تا به حال سه نفر خواسته‌اند نقالی را یاد بگیرند تا با آن قصه‌های حماسی سرزمین‌‌های خودشان را بگویند. یک نفر هم هست که رسما خواسته است شاهنامه‌خوانی کند و روح شعر و حس ناب آن را از آوا و حرکات ما گرفته ا‌ست.»

او همراه با پسرش «علی فرهادپور»، فعالیت‌هایی را در راستای احیای سنت شاهنامه‌خوانی در میان جوانان آغاز ‌کرده‌اند. فرزند ساقی هم دانش‌آموخته رشته تئاتر است و از سال ۱۳۸۴ همراه با مادرش «گروه نقالی مدرن» را در تهران راه‌اندازی کرده‌اند.

ساقی عقیلی بر این باور است که سینما و تلویزیون جامعه و به ویژه جوانان را از شاهنامه‌خوانی دور کرده‌اند. او تصمیم ‌گرفته است علی‌رغم انتقاداتی که به مدرن کردن اجراهای نقالی از سوی پیش‌کسوتان وارد است، اجرای نقالی را تا آن‌جا که می‌تواند، برای نسل جوان مدرن کند.

او در پاسخ به این پرسش که اصلا چه شد که نقالی را به عنوان حرفه انتخاب کرد، گفته است: «من تئاتر خواندم و همه این‌ها (نقالی، سیاه بازی، معرکه گیری و تعزیه) زیر مجموعه رشته ما می‌شوند. از بین این‌ها با نقالی بیشتر ارتباط برقرار کردم؛ به ویژه که خودم علاقه خاصی به شاهنامه دارم و همان طور که می‌بینید، سعی زیادی برای حفظ و زنده نگه داشتن آن می‌کنم.»

گروه نقالی مدرنی که ساقی عقیلی به راه انداخته، با استفاده از تکنولوژی، زبان‌های مختلف و تصویر، کوشیده است مخاطبانی در سنین مختلف داشته باشد. او به زبان انگلیسی نقالی می‌کند و می‌گوید ناچار است متن‌ها را کوتاه کند اما انگیزه‌اش این است که با ساده و کوتاه کردن متن‌ها و اجرای آن به زبان انگلیسی برای کودکان و نوجوانان خارج از ایران، شاهنامه را به چیزی تبدیل کند که در خاطره کودکی‌ آن‌ها ثبت شود.

از او می‌پرسیم خودش را شبیه به کدام شخصیت در شاهنامه می‌بیند؟ جوابش قابل تامل است: «من پر از زخم هستم؛ مثل رستم. من هربار شکست خورده‌ام اما ناامید هرگز. دست گذاشته‌ام روی زانوهایم و تا جایی که توان داشته‌ام، جنگیده‌ام؛ چه آن روزهای سخت که در ایران بودم و مادر سه فرزند که نمی‌خواست زن خانه باشد و از جامعه حذف شود، چه امروز در مهاجرت و غربت... این چیزی است که من اگر قرار باشد خودم را با آن بازتعریف کنم، خواهم گفت.»

 منبع:

https://iranwire.com/fa/features/38399?ref=specials




تومار منشور کوروش



منشور کوروش

نگر تا چه کاری، همان بدروی/ سخن هرچه گویی همان بشنوی

نماند به جز نیک و بد پایدار/ همان به که نیکی بود یادگار

درشتی ز کس نشنود نرم گوی/ سخن تا توانی به آزرم گوی


جا سوس نابکاری از جاسوسان "نَبونَئید" به پیش شاه آمد و گفت: شاها خبری خوش، مدتها بود که جاسوسی خانواده "آندیا" را می کردم و بلاخره ماهی طلایی را به دام انداختم، آنها خدای شما را نمی پرستند آنها مَردوک را پرستش می کنند. دیشب آنها را  تعقیب کردم، دیدم که در غاری در کوه به ستایش مردوک مشغول شدند. شاه بابل بود به شنیدن این سخنان، هشتاد ارشک قد از جا بلند شد، خشمگین، ابروان پرچین، خون به چهره آورد، پا بر زمین کوفت و فریاد زد: سربازان، بروید و خانواده ی آندیا را از پیرترین تا نوزادشان را خوار، کشان کشان بدینجا بیاورید. سربازان  با بیرحمی آنها را دستگیر، خانه هایشان را به آتش کشیدند و هرکس را هم که خواست فرار کند کشتند.سربازان دستگیر شدگان را به میدان شهر آوردند. آنها به شاه التماس کردند: شاها، اجازه بده کودکانمان زنده بمانند، آنها هنوز چیزی نمی دانند، ما آنها را با خود بردیم، به اختیار  نیامدند. آنها بی گناه هستند. نبونئید گفت: آنها را آزاد کنم تا روزی برای کین ستانی شما بر من شورش کنند؟ هرگز سپس ددمنشانه فریاد زد: همه را به سیاهچال بیاندازید تا از گرسنگی و تشنگی و بیماری بمیرند و خوراک موشهای سیاهچال بشوند. گریه و زاری و درخواست بخشش از شاه، هیچ در دل سیاه و پلید وی راه نیافت.

 نبونئید شاه ستمگر از بابلی ها به زور مالیاتهای سنگین می گرفت. مردم در تنگدستی و نداری و گرسنگی روزگار می گذراندند. بابلی ها دیگر به ستوه آمده بودند و در پی راه نجاتی میگشتند، آنها شنیده بودند که کوروش، شاه هخامنشی در ایران هنگامی که بر مادها پیروز شدند کسی را آزار نداد و سربازانش هیچ کجا را غارت نکردند. پس ریش سپید های خود را به دربار ایران فرستادند و از شاه ایران کمک خواستند تا آنها را از ستم نبونئید برهاند. کوروش و بزرگان و سردارانش در بارگاه به گفتگو بودند که ناگهان در باز شد و

ز پرده در آمد یکی پرده دار/ به نزدیک سالار شد هوشیار

 ریش سپیدان بابل وارد پس از اینکه به کوروش نماز بردند گفتند: ای شاه برس داد ما و تمام داستان مردم ستمدیده ی بابل و ستمکاری های نبونئید را گفتند. کوروش رو به بزرگان و سردارانش کرد و گفت: 


برماست تا به یاری مردم همسایه ی خود برویم، روا نیست آنها در اندوه و رنج باشند، همگی با شاه هم رای شدند. پس به تدارک جنگ پرداختند. شاه پارس نقشه ی جنگی هوشمندانه ای ریخت و در اتاق جنگ با چیدمان مهره ها به سردارانش گفت که چگونه و با چه ترفندهایی به بابل یورش ببرند. سرانجام پیش از سر زدن روشنایی، جنگاوران ایران زمین

سر چو از خواب ربودند همه پرجگران

سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

سرورو را همه دادند به آب، توده و مُشک

وز سر زلف به رخ تاب زده چون چوگان

جامه ی بزم زتنشان همه کردند برون

چو همی گشته چه سان روز نخستین عریان

خود و توپین و زره، ابلق و زنجیر و کمند

ترکش تیر، چهار آیینه درع و خفتان

خنجرو نیزه و ژوبین و کمان و شمشیر

گُرز البرز گران، ناچخ و خِشتِ پَرّان

اسبها پُر تَگ و پولاد رگ و پَهن سَرین

زیر زین در بر هر مرد ستاده یک ران

نای زرین بکشیدست شه مهر گردون

تا که خورشید سر از خواب برآرد بیرون

 

لشگر ایران به فرماندهی کوروش دلاور به سوی بابل راهی شد، پس از چند روز رسیدند، چادر و خرگاه برپا. از آن سوی شاه بابل همینکه آگه شد از سپاهیان و مردمان خواست که آماده ی نبرد شوند،مردمی که سالیان دراز در شکنجه و آزار بودند و خودشان از ایرانیان کمک خواسته بودند، وانمود کردند که آماده ی جنگ می شوند. روز دیگر کوروش به آرایش لشگرش پرداخت و فرمان داد:

سی هزار تن از شما به سمت چپ بروید، سی هزار تن در سمت راست کمین کنند، پشتِ سپاه بیست هزار تن بایستند تا دشمن از پشت سر نتواند شبیخون بزند، پیش قَراوُلان به به هوش باشند و گوش ها و چشم ها تیز کنند، هر حرکت دشمن را گزارش دهند و خود با ده هزار تن در قلب سپاه قرار گرفت. او تیراندازان و کماندار ها را در صف جلوی هر گروه گذاشت، در کنارهر کماندار مردی که تیرهای آماده را به کماندار بدهد. پس از ان دستور داد هنگامی که دشمن نزدیک شد کماندارها بنشیند تا نیزه داران که پشت سران بودند، بتوانند نیزه بر دشمن اندازند، سپس کمان داران ونیزه وران عقب بکشند و جنگاوران با شمشیر های آخته به دشمن بتازند و پشتِ سرِ شمشیر داران، اسب سواران جنگجوی به دشمن یورش بیاورند. این آرایش جنگی نشان از هوش، زیرکی و آگاهی درست یک فرمانده از تدارک های جنگی بود

جهان شد پُر آوای بوق و سپاه/ همه، بر نهادند زِ آهن کلاه

چپ لشکرش را بدیشان سپرد/ ابا سی‌هزار از دلیران گُرد

بر اسبان جنگی سوارانِ جنگ/ یکی برکشیدند چون سنگ تنگ

چو بر بادپایان ببستند زین/ پر از خشم گُردان و دل پر ز کین

کمانها چو بایست،برخاستند/ بمیدان تنگ اندرون تاختند

چپ و راست گردان و پیچان عنان/ همان نیزه و آب داده سنان

 همینکه دو سپاه روبروی یکدیگر صف آرایی کردند، مردمان بابل به سوی لشگر ایران و کوروش پناه بردند. فرماندهان سپاه نبونئید که آرایش جنگی ایرانیان و پیوستن مردم به آنها را دیدند، دانستند توانایی رویارویی با کوروش و لشگرش را ندارند و جنگ را پیشاپیش باخته اند، پس از مشورت با یکدیگر همگی از ترس خود را تسلیم ایرانیان کردند. نبونئید شکست خورده بود. مردم با شادمانی به آذین شهر پرداختند، راه ها را با گُل های خوشبو و خوشرنگ پوشاندند، بر گذرگاه ها تاقهای پیروزی زدند، بزرگ و کوچک، زن و مرد و کودک، زیباترین جامه ها بر تن، با شاخه های سبز نخل در دست آمدند برای پیشواز کوروش کبیر، نجات دهنده اشان. کوروش بزرگ بدون پیکار و خونریزی با شکوه تمام و هلهله و شادی مردمان بابل وارد سرزمین بابل شد، او شادمان بود که نه خونی ریخته و نه کسی کشته شد. او با صلح کامل جنگ را پیش برد و توانست مردمان را از ستم شاه بابل نجات دهد. بابلی ها به دست افشانی و پایکوبی پرداختند و از بام ها بر سر کوروش، سرداران و سربازانش زر و سیم می ریختند و خوش آمد می گفتند. این یکی از بزرگترین پیروزهای کورش بزرگ بود

 



ببستند آذین به بیراه و راه/ بجایی که بگذشت شاه و سپاه

همه بومِ کشور بیاراستند/ می و رود و رامشگران خواستند

پذیره شدندش همه مهتران/ بزرگان هر شهر و گُندآوران

همه مُشک با گوهر آمیختند/ ز گُنبَد به سرها فرو ریختند

همی گفت بی تو مبادا جهان/ نه تخت بزرگی نه تاج مهان

که خورشید چون تو ندیدست شاه/ نه جوشن، نه اسب و نه تخت و کلاه

زِ جمشید تا بآفریدون رسید/ سپهر و زمین چون تو شاهی ندید

که روشن جهان بر تو فرخنده باد/ دل و جان بدخواه تو کنده باد

 



کوروش همینکه جشن و شادمانی به پایان رسید بر بلندا شد و گفت بر آجرهای پخته بنویسید که:

منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ ایران، شاه دادگر، شاه بابل، پسر شاه کمبوجیه، شاه بزرگِ پارس، نبیره چیش پیش، شاه بزرگِ پارس، منم کوروش از دودمانی که همیشه شاه بوده اند و مردمان فرمانروایی اش را گرامی می دارند و با دل خوش پادشاهی وی را می خواهند، مژده بَرید بر زندانیان که آزاد می شوند، مژده بر مردمان از هر نژاد و زبان و آیین، که آزاد هستند به دین و آیین خویش بپردازند، پرستشگاه های خودشان را که نبونئید ستمکاره خراب و به آتش کشیده بود دوباره بنا کنند و به فرزندانشان آیینِ نیاکانشان را بیاموزند. یهودیانی که نسل اندر نسل در اسارت بابلی ها و نبونئید بودند آزاد هستند آنها ی توانند در بابل بمانند و یا اگر می خواهند به دیگر سرزمین ها مهاجرت کنند. مژده که دیوارهای باروی بابل را که نبونئید نیمه کاره نهاده بود، با آجرهای پخته، بلند و استوار بنا خواهم کرد. دروازه های بابل را از چوب سدر که سخت و نفوذ ناپذیرند و با روکشی از مفرغ خواهم ساخت تا دشمنان بابل نتوانند به آن دست یابند و آرامش و صلح شما را بر هم زنند. اینک مَردوکِ بزرگ برکتی نیکو و شادمانی به شما ارزانی دارد.




تمامی این سخنان برآجرِ پخته ی مدوری نوشته شده که به منشور آزادی کوروش بزرگ شناخته شده و نشان دهنده ی این است که ایرانیان در گذشته اندیشه های آزاد منشانه ای برای خودشان و دیگر مردمان داشته اند.


مردمان با فریادهای شادی سخنان شاه پارس را همراهی کردند، همدیگر را در آغوش کشیدند و این آزادی ها را به یکدیگر شادباش گفتند. این آزادی های دادگرانه و شهروندی که کوروش بر شمرد، هیچ شاه و شهریاری تا آن زمان به مردم نداده بود و تا امروز هنوز مورد ستایش و شگفتی جهانیان است. کوروش بزرگ، امپراتوری هخامنشیان را برپا کرد و بیشتر مردمان آسیا به زیر پرچم هخامنشیان زندگی میکردند. 


به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقی است


Tuesday, 13 April 2021

تومار پیروزی کوروش بزرگ بر بابل/ برای کودکان

 

پیروزی کوروش بزرگ بر بابل، برای کودکان

 

به نام جهان داور دادگر/ کز او گشت پیدا به گیتی هنر

اگر داد باید که ماند ز جای/ بیارای از این پس به دانا نمای

زگفتار دهقان کنون داستان/ تو برخوان و برگوی با راستان

کهن گشته این داستانها زمن/ همی نو شود بر سر انجمن

عقد جواهر سخن کهن در پیشگاه دوستان، داستان کوروش بزرگ،

 شاه ستمگر بابل به بابلی ها فرمان داده بود تنها خدایان او را بپرستند و هر کس که به دین خود و نیاکانش باشد زندانی و کشته خواهد شد. او مردم  را به اسارت گرفته بود، از آنها به زور مالیاتهای سنگین می گرفت  تا به خدایان خودش پیشکش کند، او همه جا نفوذ داشت و جاسوسانش همه جا بودند و هرکس که خدای خود را می پرستید به شاه خبر می دادند و او دستور می داد آنها را در غل و زنجیر به زندان بیاندازند.

بیچاره مردمان همینگونه روزگار می گذراندند تا اینکه تصمیم گرفتند به شاه ایران، کوروش بزرگ نامه بنویسند و از وی کمک بخواهند تا آنها را از دست این شاه ستمگر نجات دهد. 

کوروش همینکه نامه های ابتماس آمیز آنها را خواند و صدای مردم ستمدیده ی بابل به گوشش رسید، فرماندهانش زا خواست و گفت:

 ما باید به کمک مردم بابل برویم و آنها را نجات دهیم. فرماندهانش همگی پذیرفتند. سرانجام روز حرکت پیش از فرا رسیدن روشنایی، جنگاوران ایران زمین،

 

سر چو از خواب ربودند همه پرجگران

سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

سرورو را همه دادند به آب، توده و مُشک

وز سر زلف به رخ تاب زده چون چوگان

جامه ی بزم زتنشان همه کردند برون

چو همی گشته چه سان روز نخستین عریان

خود و توپین و زره، ابلق و زنجیر و دوال

ترکش تیر، چهار آیینه درع و خفتان

خنجرو نیزه و ژوبین و کمان و شمشیر

گُرز البرز گران، ناچَخ و خِشتِ پَرّان

اسبها پُر تَگ و پولاد رگ و پَهن سَرین

زیر زین در بر هر مرد ستاده یک ران

نای زرین بکشیدست شه مهر گردون

تا که خورشید سر از خواب برآرد بیرون

 

لشگر ایران به فرماندهی کوروش دلاور به سوی بابل راهی شد، از آن سوی شاه بابل همینکه آگه شد، از سپاهیان و مردمان خواست که آماده ی نبرد شوند، اما مردمی که سالیان دراز توسط او در شکنجه و آزار بودند به کورش و لشگرش پیوستند.

 کوروش به آرایش لشگرش پرداخت، سی هزار تن را در سمت چپ، سی هزار تن در سمت راست، پشتِ سپاه را به بیست هزار تن سپرد تا دشمن از پشت سر شبیخون نزند، پیش قَراوُلان را در جلوی سپاه گماشت، و خود با ده هزار تن در قلب سپاه قرار گرفت. تیراندازان و کماندار ها و جنگجویانی با شمشیر و نیزه، سوار بر اسبها آماده ی حمله شدند.

جهان شد پُرآوای بوق و سپاه/ همه برنهادند زِآهن کلاه

برانگیخت پیلان و برخاست گَرد/ مر ان را به نیک اختری یاد کرد

چپ لشکرش را بدیشان سپرد/ ابا سی‌هزار از دلیران گُرد

بر اسبان جنگی سواران جنگ/ یکی برکشیدند چون سنگ تنگ

چو بر بادپایان ببستند زین/ پر از خشم گُردان و دل پُر ز کین

کمان ها چو بایست برخاستند/ بمیدان تنگ اندرون تاختند

چپ و راست گردان و پیچان عنان/ همان نیزه و آب داده سنان


فرماندهان سپاه شاه بابل همینکه این آرایش جنگی و پیوستن مردم بابل را به ایرانیان دیدند بسیار ترسیدند و خود را تسلیم کردند. بابلی ها همگی با شادمانی شهر و آذین بستند، راه ورود به شهر را با گل های خوشبو و خوشرنگ پوشاندند، بر گذرگاه ها تاقهای پیروزی زدند، همگی از بزرگ و کوچک، زن و مرد و کودک همگی آماده شدند که به پیشواز نجات دهنده اشان، کوروش بزرگ بروند. کوروش بزرگ بدون جنگ و خونریزی با شکوه تمام و هلهله و شادی مردمان بابل وارد سرزمین بابل شد، او با صلح کامل جنگ را برنده شد و توانست مردمان را از ستم شاه بابل نجات دهد، بابلی ها از بام ها برای سپاسگذاری بر سر شاهنشاه پارس و سرداران و سربازانش زر و سیم می ریختند. این یکی از بزرگترین پیروزهای کوروش بود.


 

ببستند آذین به بیراه و راه/ بجایی که بگذشت شاه و سپاه

همه بوم کشور بیاراستند/ می و رود و رامشگران خواستند

پذیره شدندش همه مهتران/ بزرگان هر شهر و گُندآوران

همه مُشک با گوهر آمیختند/ ز گُنبَد به سرها فرو ریختند

همی گفت بی تو مبادا جهان/ نه تخت بزرگی نه تاج مهان

که خورشید چون تو ندیدست شاه/ نه جوشن، نه اسب و نه تخت و کلاه

زِ جمشید تا بآفریدون رسید/ سچهر و زمین چون تو شاهی ندید

که روشن جهان بر تو فرخنده باد/ دل و جان بدخواه تو کنده باد

مردم دسته دسته برای نجاتشان از دست شاه ستمگر به دست افشانی و پایکوبی پرداختند. کوروش همه ی مردمانی را که زندانی و اسیر بودند آزاد کرد و به آنها اجازه داد هر کجا که دوست دارند بروند. او به مردم آزادی هایی داد که تا آن زمان هیچ پادشاهی این کار را نکرده بود.سخنان کورش را بر لوحی مدور نوشتند و این لوح به منشور کوروش بزرگ معروف است.

 


به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقی است

 

 

 

 

 

 

 


Followers