تومار
نقالی، آریو برزن سردار بزرگ و میهن پرست ایران زمین
به نام جهاندار جان آفرین/
حکیم سخن در زمان آفرین
نقل امروز در باره ی زنی است زیبا به نام "ایران"، که همه ی سردمداران دورانش آرزوی دست یافتن به او را داشته اند و
دارند و اینک به یکی از دیوانگان تاریخ می پردازیم که به ایران یورش آورد.
اسکندر با کینه ای به دل در
اندیشه ی یورش به ایران سپاهی بزرگ فراهم، هنگام حرکت فرا رسید. ارسطو معلم اسکندر
پیش آمد، وی را در آغوش کشید و در گوش او گفت:
کتابی است "اوستا"
نام در ایران، که همه ی دانشهای پارسیان از جمله اخترشناسی،
پزشکی، فلسفه، ریاضی، شیمی، فیزیک و دیگر دانش هایشان در آن است و ما از آن بی
بهره ایم. آن کتاب را هر کجا یافتی بسوزان، تنها یکی نگاه دار و برای من بیاور. اسکندر گفت:
به روی چشمانم استاد.
سپاه به سوی ایران زمین راهی شد.از آن سوی شاهنشاه ایران که ازیورش یونانیان آگه
شد، دستور به گردآوری سپاه داد. سپس سرداران و لشگریان را فراخواند. همگی گرد
آمدند.
هوا سرخ و زرد و کبود و
بنفش/ ز تابیدن کاویانی درفش
شاه برخاست : من شاه شاهان، شاه ایران زمین به شما می گویم که اینک سپاه دشمن به سوی ما روان است. و باید از میهن و مردمانِ خویش دفاع کنیم.سپهسالاری سپاه را آریوبرزن، سردار بزرگ و نامی ایران بر گُرده دارد، بر همه ی شما شایسته است فرمان او گردن نهید. همگی گفتند:
ای شاه فرمانت را به جان
خریداریم و با فرماندهی سپهسالار آریو برزن از میهن خویش دفاع خواهیم کرد. روز
دیگر پس از سر زدن آفتاب جهان تاب.
سر چو از خواب ربودند همه
پرجگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان
سرورو را همه دادند جلا،
توده و مُشک/ وَز سر زلف به رخ تاب زده چون چوگان
جامه ی بزم زِ تنشان همه
کردند برون/ چو همی گشته چه سان روز نخستین عریان
خود و توپین و زره، اَبلق و
زنجیر و دَوال/ تَرکِشِ تیر، چهار آیینه دِرع و خفتان
خنجرو نیزه و ژوبین و کمان و
شمشیر/ گُرز البرز گران، ناچَخ و خِشتِ پَرّان
اسبها پُر تَگ و پولاد رگ و
پَهن سَرین/ زیر زین در بر هر مرد سِتاده یک ران
نای زرین بکشیدست شَهِ مهر
گردون/ تا که خورشید سر از خواب برآرد بیرون
سپاه آماده شد،آریوبرزن به
پیش سپاه آمد و گفت:
ما سپاه ایرانی آماده ی جان
فشانی برای سرزمین ارجمند خویش هستیم و تا آخرین نفسمان، آخرین قطره خونمان و
تا آخرین تن، پیکر خویش را سپر می کنیم در برابر دشمن. پاینده و جاوید باد ایرانِ
ما. سربازان با شور و هلهله گفته های آریوبرزن را با جان و دل پذیرا شدند.
جهان بر بداندیش تنگ آوریم/
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ز کشور برآمد سراسر خروش/
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
دستور حرکت داده شد. لشگر
ایران رفت و رفت و رفت تا در تنگه ی دربندِ پارس، آریو فرمان داد: بایستید،
بایستید. فرمانده سپاه ایران، خود
به بررسی آنجا پرداخت، سپس بازگشت و گفت:
اینجا جایی است که خون
یونانیان مهاجم را بر زمین خواهیم ریخت. پس سربازان را در بلندی ها جای داد تا از
آنجا سپاه دشمن را هدف قرار بدهند.
سپیده برآمد ز کوه سیاه/
سپهدار ایران به پیش سپاه
بسوده به اسب اندر
آورد پای/ یلان را بهر سو همی ساخت جای
سپه را سوی میمنه، کوه
بود/ ز جنگ دلیران بیاندوه بود
بخون ریختن بسته گُردان
کمر/ بتیغ و بگُرز و به تیر و کمر
که گر کوه پیش آمدی
روز جنگ/ نبودی برآن، رزم کردن درنگ
از آن سوی سپاه اسکندر پیش می آمد و همین که به نزدیکی ایران رسید، سپاهش را دو بخش کرد، یک بخش را از راه جلگه به سوی پارسه راهی کرد و بخش دیگر را به سرکردگی خودش از راههای کوهستانی به سوی پارسه حرکت داد. همینکه اسکندر و لشکرش به تنگه ای که آریوبرزن و لشگریان ایران پنهان شده بودند، نزدیک شدند؛ آریو صدای کلاغ را که پیام حمله بود تقلید کرد. ناگهان تیرهای ایرانیان جان برکف بود که چون بارانِ مرگ بر سرشان باریدن گرفت. یونانیان غافلگیر شدند، هر یک تلاش می کرد راهی برای نجات خود بیابد. اما راهی نبود، یکی تیری برچشمش فروشد و با نعره ای از درد به زمین افتاد، یکی دیگر تیر چنان در قلبش نشست که فرصت ناله هم نیافت، دیگری تیری بر گردنش، آن یکی هنگام فرار با نیزه ای بر پشت، از پای افتاد و این یکی سینه اش با پیکانی شکافته شد. بسیاری زیر تخته سنگهایی که از کوه سرازیر شد، چون برگ درختان بر زمین می غلطیدند. دشمن غافلگیر شده بود و کشته های بسیاری دادند. اسکند به تندی دستور عقب نشینی داد:
برگردید، برگردید، خودتان را
نجات دهید. سپاهیان یونانی از ترس جان، چنان با شتاب به عقب نشستند که
هنگام فرار بسیاری از همرزمانشان را بی رحمانه زیر دست و پایشان له
کردند. یونانیان شکست سختی خورده بودند. صدای
هلهله و شادی ایرانیان به آسمان بلند شد. اسکندر خشمگین از این شکست مفتضحانه؛ بی
تاب و بی قرار، در چادر خود تند و تند قدم می زد و خون خونش رو می خورد:
چرا؟ چرا می بایست از این
سپاه اندک شکست بخورم، اینک سرافکنده و سرشکسته با این همه کشته چگونه برگردم. در
این هنگام فرمانده چپ سپاهش وارد چادر، گفت:
قربان یک چوپان ایرانی
را با بزهایش به بند کشیدیم. اسکندر گفت:
خاموش، ابلهان بی
لیاقت، به جای سردار ایرانیان، سردار بزها را آورده اید، از پهلوانی شما به که
بگویم که به ریش ما نخندند؟ اگر خیلی مرد هستید و دلاور، بروید و یک سرباز ایرانی
را به بند بکشید. فرمانده گفت:
ولی قربان، او از هزار سرباز
قیمتی تر آوره ایم، چوپانی است که تمام راههای کوهستانی را می داند. برقی شیطانی
در چشمان اسکندر درخشیدن گرفت، شادمان از جای جست و گفت:
بیاوریدش. چوپان بینوا را که
هراسناک بود و خون از سر و روی او سرازیر، کشان کشان بداخل چادر کشیدند. اسکندر
پیش آمد، نگاهی به زخمهای مرد نگون بخت انداخت، دستش به خنجر رفت؛ بیرون کشید و با
نوک آن شروع کرد بر زخمهای مرد کشیدن، چوپان از درد فریاد میکشید.اسکندر خونخوار گفت:
اگر می خواهی زنده با بزهایت
راه خانه ات را پیش بگیری، راهی را نشانم ِده تا از پشت سر سپاه ایران در بیایم.
مرد بینوا زیر شکنجه های اسکندر تاب نیاورد و ناچار و نادان سپاه اسکندر را
راهنمایی کرد، اسکندر همنیکه از پشت ایرانان سر درآورد، چوپان را از کوه بزیر
انداخت و گفت:
سزای خائنین مرگ است نه
پاداش و برگشتن به خانه، سپس قهقهه ای مستانه سر داد. سپاه ایرانی به صدای وی
دانست که از پشت سر مورد تهاجم یونانیان قرار گرفته اند. جنگی خونین بین دوسپاه
درگرفت، آریوبرزن و سرازانش شجاعانه می جنگیدند، به هرسوی که روی می
آوردند مرگ می آفریدند، بسیاری از سربازانش کشته شدند و بسیاری از سربازان دشمن را
کشتند.
سپهبد فرود آمد از کوه سر/
برفتند گُردان پُر اندوه درد
در همین هنگام برای سالار سپاه، آریوبرزن، پیام
رسید که یونانیان از راه جلگه به پارسه حمله کرده اند، به تندی باقی لشکرش را برای
دفاع از پارسه بدانسو کشید. رسید، اما بسیار دیر، پیکر زنها و مردها و بچه های بی
دفاع پارسه بود که خونین، جدا مانده از سر و دست و پا در کوی و برزن
افتاده بود. کودکی بر پیکر بی جان مادر شیون می کرد، مادری دورتر بر کشته ی فرزندش
ضجه می زد و آنسوی تر زنی شوی مرده زاری کنان گیسوان می کند، سراسر وجود آریو برزن
را خشمی بی اندازه فرا گرفت و با دلی خونین آماده جنگی دیگر شد. سپاه یونانی که به سرکردگی اسکندر بود در تعقیب
سپاه ایرانی به پایتخت رسید و آماده شدند تا به دیگر شهرها ی ایران یورش ببرند.
اسکندر که از دلیری آریوبرزن بسیار خوشش آمده بود نامه ای به سوی وی فرستاد. سردار
شجاع ایران نامه را گشود، از اسکندر به آریوبرزن:
پهلوان بزرگ ایرانی، حیف است دلاوری چون تو کشته
شود، تسلیم شو، با من همراه باش و جان خویش را برهان. قول می دهم که ترا بر تخت
پادشاهی پارسه بنشانم، اما پیش از آن
ز تَرگ و زِ شمشیر و
بَرگُستَوان/ ز خفتان، وَز خنجرِ هِندوان
همه آلتِ لشگر و سیم و زر/
فرستی به نزدیک ما، سر به سر
آریوبرزن نامه ی اسکندر را به زیر پای انداخت، لگد مال کرد، و به نامه بر گفت: به اسکندر بگو شاهنشاه ایران زمین، مرا برگزید تا از ایران در برابر تو؛ اسکندرِ خونخوار دفاع کنم. من جانم را برای ایران می دهم، بد کردارِ بد پندار آیا سِر بی خردِ تو می اندیشد که من، سرباز وطن، به کشور و مردمم خیانت کنم؟ یاوه، یاوه، یاوه؛ بدان، نه من، که هیچ سرباز ایرانی، هرگز چنین نخواهد کرد که اگر چنین کنیم، شایسته ی مرگ هستیم و من مرگ را برتر از پادشاهی ای می دانم که تو اسکندر گُجَسته به من بدهی. آگه باش تا جان در بدن دارم در برابر شما می ایستم. روز دیگر دو سپاه در هم آویختند، سربازان ایرانی جان بر کف دلاورانه جنگیدند و در خون خود غوطه ور شدند. کم کم دوروبرِآریوبرزن خای و خالی تر می شد، دیگر سربازی نمانده بود. پس سپهسالار دلیر ایران، یک تنه تیر در چله ی کمان به میان لشگر بیگانه زد، بسیاری ازآنها را به کام مرگ فرستاد. چند تنی را با کوهه ی زین یکی کرد، بسیاری با پیکان وی از اسب بزیر افتادند. برخی سر و کلاهخودشان با تیر وی به هم دوخته شد.
یکی تیغ زد بر سر و ترگ
اوی/ که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
ز بالا خدنگی بزد بر برش/ که
بر دوخت با ترگ رومی سرش
سپس پیکانی دیگر در چله ی
کمان گذاشت، زه رو چنان کشید که ناله ی کمان بلند شد ودشمنی دیگر را هدف تیر گرفت.
که با کوهه ی زین تنش را
بدوخت/ روانش ز پیکان او برفروخت
درافتاد ز اسبش هم آنگه
نگون/ بزاری و خواری دهن پر ز خون
آنگاه کمان به سویی افکند،
شمشیر از نیام برکشید، چپ و راست بر یونانیان تاختن گرفت و تا توانست آنها را از
دم شمشیر گذراند. سپاهیان از برابر او می گریختند در پایان سالار ایرانی، همه ی سربازانش در خون خود
غلطیدند و آریوبرزن تنها ماند.
فراز و نشیبش همه کشته
شد/ سر بخت مرد جوان گشته شد
به اسکندر خبر دادند که آریو
برزن آنچنان می جنگد که همه از ترس از برابرش می گریزند. او که از توهین آریوبرزن
و لگدمال کردن نامه اش در خشم بود به تمامی سپاهش سپرد از دور آنقدر بر او تیر و
نیزه بزنند که از پای در آید.
برو تیرباران کند چون
تگرگ/ بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
و سپاهیانش چنین
کردند، تیرها و نیزه ها بود که بر پیکر دلاور سردار ایران زمین فرود آمد و این
پایانی بود بر زندگی گهر بار آریو برزن که برگی پر شکوه از مهر به "مادرمان،
ایران" را در تاریخ ما بر جای گذاشت و میهن پرستی او سرمشق ما ایرانیان
است. و اما اسکندر دیوانه با
کینه ای که از ایرانیان در دل داشت، پارسه پایتخت زیبای ایران زمین را به آتش
کشید تا از آن پس دانش ایرانیان به نام یونانیان در تاریخ بماند.
لینک آریوبرزن
https://www.youtube.com/watch?v=MVh1XjHzFnQ
اینستاگرام مرشد ساقی عقیلی
morshedsaghiagili
No comments:
Post a Comment