زاده شدن کورش بزرگ
به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند گیهان و گردون سپهر/ فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
کنون پرشگفتی یکی داستان/ بپیوندم از گفته ی باستان
آستیاگ شاه ماد با فریادی هراسناک از خواب پرید
یکی بانگ برزد به خواب اندرون / که لرزان شد آن خانه ی سد ستون
خی کرده و لرزان بر جای نشست، فریاد زد:
کاهنان، کاهنان را بخوانید. پنج کاهن دربار سراسیمه و خواب آلوده به خوابگاه شاه آمدند. پس از تعظیم های هول هولکی، بزرگ کاهنان گفت:
شاها چه پیش آمده که اینگونه هراسان هستید
چنین گفت شاه را پیرمرد/ که شاها چه بودت به خواب و نبرد؟
که خفته به آرام در خان خویش/ برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست/ دد و دام و مردم به فرمان تست
بدو روی کرد و جهاندار گفت/ که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید/ شودتان دل از جان من ناامید
آستیاگ گفت:
خوابی دیدم بس هولناک که نفسم را بریده، در بارگاه شاهی با دیگر درباریان نشسته بودم، در باز شد و دخترم ماندانا با شاخه ی تاکی در دست وارد شد و همینطور که پیش می آمد تاک شروع کرد به رویش، بزرگ و بزرگتر شد وآنچنان شاخ و برگ پیدا کرد که سایه اش تمام آسیا را پوشاند و ناگهان تاک بر سرم فرو ریخت و از سنگینی تاک استخوانهایم در حال خرد شدن بودند؛ هیچ راه فراری نبود. اینک بگویید این خواب چه در اندرون خود دارد؟
کاهنان سه روز زمان خواستند تا سرانجام روز چهارم پس از رای زنی و گفتگو به خدمت شاه رسیدند، پس از تعظیم!
اینجا، کاهنان را درحال تعظیم داشته باشیم بریم سراغ شاه که این سه روز بر او چه گذشت. همینکه شاه خوابش را گفت و کاهنان رفتند بیشتر و بیشتر در تشویش و نگرانی فرو رفت، آرامش از او رخت بر بست. سه روز تمام کارهای کشورداری خوابید؛ هیچ کس را به حضور نپذیرفت، او حتی از خوابیدن هم بیم داشت و در این مدت هیچ چشم بر هم ننهاد، خلاصه سه شبانه روز جهنمی را گذراند تا اکنون که کاهنان در برابرش..... بگذریم، برگردیم سراغ کاهنان که در حال تعظیم مانده اند و چشم به راه ما که برگردیم تا از کمر درد تعظیم رها شوند، پیر ترین آنها گفت:
شاها امان نامه بده تا گزارش خواب را بگوییم، زیرا ما جز آنچه ستارگان می گویند؛ نمی گوییم. یا خدا تازه باید منتظر دبیر می شدن، القصه دبیر با دفتری زیر بغل و کلاه کجی که هولهولکی رو سرش گذاشته بود رسید، امان نامه رو نوشت و به خوابگزاران داد. شاه با نگرانی فریاد زد:
زبان باز کنید که دیگر دارم قالب تهی می کنم. بزرگ کاهنان گفت:
قربان، ستاره ی سلطنت شما در برج عقرب است و نشان از آن دارد که دُردانه دخترتان که همسر کمبوجیه شاه پارس است باردار است و کودکش روزی آنچنان قدرتمند خواهد شد که تاج بر سر و به تخت شاهی تکیه می زند و با شکوهی تمام بر آسیا چیره می شود. آستیاگ را وحشت سد چندان شد، به چاره اندیشی نشست .... نخست بر آن شد تا کسی را گسیل کند و پنهانی دخترش ماندانا را بکشد. اما کاهنان به وی گفتند:
شاها دستت را به خون دخترت آلوده نکن بهتر آن است که ماندانا را به اینجا بخوانیم تا هنگام زایمان اینجا باشد و شما بتوانید پس از بدنیا آمدن کودک بدور از چشمان کمبوجیه، او را از میان بردارید، سپس به همه می گوییم که نوزاد، مرده بدنیا آمد. اینگونه کسی به شما شک نخواهد کرد. شاه را این ایده خوشتر آمد. پس نامه ای همراه با بزرگان ماد برای آوردن دخترش به دربار کمبوجیه، فرستاد و خواست دخترش ماندانا برای دید و بازدید خانواده به سرزمین ماد بیاید و بهانه آورد که می خواهد نوه اش در سرزمین ماد بدنیا بیاید و چون بواسطه ی شاهزاده بودنش سلبریتی خواهد بود او نیز چون دیگر سلبریتی ها بتواند، هم شهروندی پارس را داشته باشد و هم شهروندی کانادا؛ ای ببخشید اشتباه شد، شهروندی ماد را داشته باشد که برای رفت و آمد دیگر نیازی به ویزا نباشد. ضمنا واکسن فایزر را هم بتواند بزند. از آن سوی شاه کمبوجیه از شادی در پوست خودش نمی گنجید، چون همسرش ماندانا، باردار بود، چی بگم از همسر شاه، شهبانو ماندانا
نگاری بُد اندر شبستان اوی/ ز گلبرگ رخ داشت وَز مُشک بوی
از آن ماهش امید فرزند بود/ که خورشید چهر و برومند بود
فرستادگان آستیاگ به دربار پارس رسیدند، پس از اینکه به کمبوجیه نماز بردند، نامه ی شاه ماد را تقدیم کردند. شاه پارس آنها را به گرمی پذیرفت؛ نامه را گشود و خواند. با اینکه آرزو داشت هنگام زاده شدن فرزندش؛ کنار همسرش باشد اما، از آنجایی که می دانست دختران دوست دارند در کنارمادر خود و در سرزمینی که بزرگ شده اند زایمان کنند، اجازه داد. روز دیگر، سر زدن آفتاب جهانتاب؛ شهبانو ماندانا به همراه دایه ی خود و فرستادگانِ پدرش آماه ی سفر. در شیپورها دمیدند، دودو دودو دودووووو، بر طبل ها کوفتند، دادام دادام دادااااام. جارچیان جار زدند، شهبانو مانداناااااا برای دیدار خانواده ی مادری خووووووود به سرزمین مااااد می رووووووود. کاروان راهی شد. پس از چندین روز که در راه بودند، رسیدند. از آن سوی آستیاگ با کینه ای در دل، اما با آغوش و لبخندی دروغین بر لب به همراه ملکه ی مادر، بزرگان و درباریان به پیشواز آمدند. از گفتن اشک ها و آه ها و دلتنگی ها بگذریم. بریم سراغ نقل.
شهبانو ماندانا را در کوشکی در کنار کاخ شاه جای دادند. ملکه ی مادر هر روز بدیداردخترش می آمد با هم گفتگو می کردند و برای نوه اش جامه های زربفت می دوخت و چشم به راه بودند تا ماندانا بار شیشه اش را بر زمین بگذارد. ماه ها سپری شد تا اینکه روزی درد زایمان آغاز شد. دایه به تندی دوان، دوان به سوی کاخِ آستیاگ رفت تا مژده دهد که انتظارها به سرآمده و نوزاد در حال آمدن است، اما همینکه به نزدیکی تالارشاهی رسید، از شنیدن سخنی، ناگهان قلبش از تپش ایستاد؛ شنید که شاه به وزیرش دستور می داد همینکه نوه اش بدنیا آمد او را پنهانی از کاخ بیرون ببرد و نابود کند. دایه بدون اینکه کسی او را ببیند، سراسیمه و سروسینه زنان بازگشت و به ماندانا آنچه را که شنیده بود باز گفت، ماندانا هیچ باور نمی کرد که پدرش، آستیاگ، پدربزرگ بچه اش؛ چنین فرمانی دهد، اما چون به دایه اش بسیار اعتماد داشت، با رنجی فراوان و دلی شکسته باور کرد و برای نجات فرزندش با اینکه درد بسیاری داشت به کمک دایه از کاخ گریخت. درد بیچاره اش کرده بود اما برای امن بودن فرزندش مرتب دستهای خودش را گاز می گرفت که مبادا از درد فریاد بزند و نگهبانها متوجه فرار آنها شوند. اما،..... امان از این سپهر کج مدار که نگهبانِ کوشکِ ماندانا؛ از نبودن شهبانو آگه شد و سراسیمه به شاه گزارش داد که: شاهزاده خانم گُم شده. آستیاگ خشمناک به تندی فرمان داد: همه ی کارکنان بسیج شوند، همه جا را بگردید. هیچ کس حق ندارد به دخترم ماندانا پناه دهد. هر کس سرپیچی کند؛ سرش را از دست خواهد داد..... سرانجام شب هنگام مادرِ بخت برگشته را به همراه دایه اش در آغلی، بی پناه و هراسان یافتند، آستیاگ دستور داد:
ز پرده به درگه بریدش کشان/ برِ روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش/ بدرند بر- بر همه چادرش
ماندانا و دایه اش زندانی و نگهبانان به نگهبانی. مادر ماندانا همینکه آگه شد، سراسیمه خودش را به آستیاگ رساند و گفت: چه می کنی مرد، با دخت خویش هم دشمنی می ورزی، این کار را نکن که پادافرهی سنگین در انتطارت خواهد بود،
که از کِهتَر اکنون یَکی/ سَخُن بشنو و گوش دار اندکی
وُزآن پس همان کن، که رای آیدت/ روان را، خرد رهنمای آیدت
اما آستیاگ گوش بر پند و اندرزها بسته بود و تنها به تخت و تاج خود می اندیشید. پس دستور داد ملکه رو هم در اتاقش زندانی کنند. سرانجام صدای گریه ی نوزادِ از همه جا بی خبر در زندان پیچید. شهبانوی پارس پسری زایید خوش سیما و نیرومند که بعدها بر تارکِ ایران درخشید و درخشان ماند. چی بگم از این بچه
تو گویی نشاید مگر تاج را/ وُگَر جوشن و تَرگ و تاراج را
بران بُرز بالا و آن شاخ و یال/ تو گویی بَروبَر گذشتست سال
همینکه کوروش پای به گیتی نهاد، مادر بیچاره با اینکه هرچه توان و نیرو داشت برای بدنیا آوردن نوزاد به کار برده بود، بیم از دست دادن فرزندش به او نیرویی دوباره و شگرف بخشیده؛ به تندی با درد بسیاری که داشت نوزاد را از دستان دایه بیرون کشید و به آغوش خودش چسباند، سر در گوش پسرش نهاد و گفت:
پاره ی تنم، روح و روانم؛ کوروشِ من، ترا با همه ی جانم محافظت می کنم، نترس جانکم، اینک در آغوش مادری، اما؛خود هراسان چشم به در و گوش به صدای پاهایی داشت که با شتاب به سوی زندان می آمدند. بیچاره مادر به هر سوی که می نگریست راه گریزی نمی یافت. با درد بسیار خود را به گوشه ی تالار کشید و چون ماده شیری آماده ی دفاع از بچه اش شد.
مادر؟ آدم گرگ بیابون بشه، اما مادر نشه که تا جون در بدن داره برای بچه هاش هر چقدررررر هم بزرگ باشند بال و پر می زنه. ایرج میرزا در باره ی مادر یه سروده داره که میگه
داد معشوقه به عاشق پیغام/ که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور، کند/ چهره پرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند/ بر دل نازک من تیر خدنگ
مادر سنگدلت تا زندهست/ شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را/ تا نسازی دل او از خون رنگ
پسر بر مادرش خشم گرفت، آن نابخردِ ابله، کارد بگرفت، سینه ی مادرو شکافت و قلب مادر بیچاره را بیرون کشید؛ همینکه خواست از در بیرون برود؛ پایش به درگاه گرفت و بر زمین افتاد و آرنجش زخم کوچکی برداشت؛ ناگهان از قلب مادر صدایی به گوشش رسید که می گفت: واااای، پروردگارا، نور دو چشمانم، عمر و زندگانیم، زخمی شد، ای مادر بمیرم برای زخمت، نور دو دیده ام، فرزند دلبندم. پیش بیا بوسه بر زخمت زنم؛ آه از نهاد پسر بر آمد: آه چه کردم من؟ چگونه مادر را کشتم؟ از کرده ی خود پشیمان، زاری کنان وُ بر سروروی زنان قلب در سینه ی مادر گذاشت و تن بی جاِن مادر را در آغوش کشید. از پشیمانی آتش گرفت و می سوخت ولی چه سود؟ مادر رفته بود و ....، بلی اینه که میگن آدم گرگ بشه و مادر نشه.
قدر زر، زرگر شناسد/ قدر گوهر گوهری
قدر پدر و مادر این تک گوهرهای زندگیتونو بدونید که چون رفتند، کسی جایگزینش نخواهد شد. غمِ این درد و فغانِ از جگر، این زمان بگذار تا وقت دگر، بهتره بریم سراغ نقل خودمون.
همینکه صدای نوزاد به گوش آستیاگ رسید، به تندی از جای برخاست، با همراهانش راه افتاد؛ رسید، با لگد اومد تو در، وارد، چشم گرداند به جستجوی نوزاد، دید، دخترش ماندانا چون ماده شیری، درنده و غران، چشم به پدردوخته، آستیاک دستورداد:
وزیر، نوزاد را بیاور. وزیر پیش رفت، همینکه دست دراز کرد به سوی نوزاد، ماندانا با غرشی، از جای جست وُ پنجه بر چهره ی وی کشید. وزیر با نعره ای عقب کشید، خون از سر و رویش سرازیر. آستیاک به دیدن این صحنه، خشمگین، چون گرگی درنده دندان کوبید، چون کفتاری خونخوار، زوزه کشید وُ فریاد زد:
بی عرضه از پس یک زن بر نمیایی؟ نگهبانهااااااا، دو نگهبانِ کوه پیکر به سوی شهبانو ماندانا و با خشونت بسیار وی را گرفتند، آستیاک، نوزاد را از دستان مادرش بیرون کشید. مادر چون ببری تیر خورده فریادهای جگر خراشی می کشید و نمی توانست خود را از چنگال نگهبانها رها سازد و از بچه اش دفاع کند، راه به جایی نداشت. شاه ماد با نوزادِ بی پناه رفت وقفل سنگینی بر در زده شد. هیچ کس جرات نکرد سخنی بگوید یا گامی پیش بگذارد. ماندانا خون می گریست، خودش را به در و دیوار می زد وُ با فریاد فرزندش را می خواست. دایه در حالی که زار می زد تلاش می کرد مرحمی بر زخم مادر باشد، اما مادرِ فرزند از دست داده را چه چیز می تواند آرام کند؟ این درد جانکاه تمامی نداشت. آستیاک کوروش را به وزیرش سپرد تا سربه نیست کند.
بفرمود پس تاش برداشتند/ از آن بوم و بر دور بگذاشتند
وزیر که نمی خواست دستش را به خون این کودک بی گناه بیالاید، نوزاد را به یکی از چوپانهای شاه سپرد که به دستور شاه؛ کوروش را در کوه یا جنگل رها کند تا خوراک جانوران درنده شود. همسر چوپان همینکه ماجرا را دانست با ناله و زاری از شوهرش خواست کودک را به جای، فرزند خودشان که هنگام زایمان، دوش مرده بود؛ به فرزندی بپذیرند.
شگفتی برو بر فکندند مهر/ بماندند خیره بدان خوب چهر
ماندانا سوگوار به پارس بازگشت و به کمبوجیه همسر خویش گفت که فرزندشان هنگام زایمان مرده است. دایه را نیز سوگند داده بود به هیچ کس این راز وحشتناک را نگوید چرا که جنگی خونین بین پارس و ماد در خواهد گرفت و خون بیگناهان بسیاری بر زمین ریخته می شود. شاه و ملکه با درد جانکاهِ مرگ فرزندشان روزگار را به تلخی می گذراندند.
شهبانو و شاه را اینجا بگذاریم و بریم سراغ کوروش که در خانه ی چوپان بزرگ و بزرگتر میشد. چوپان به کوروش چوپانی می آموخت تا کسی شک نکند و از آسیب شاه در امان باشد. روزی کوروش در بازی دزد و شاه، نقش شاه به او افتاد. همه این بازی رو بلدید که؟ کوروش پرسید وزیر من کیست؟ یکی گفت، من، کوروش گفت دزد را از این میان پیدا کن. وزیر یکی از بچه ها را که نقش جلاد بهش افتاده بود، نشان داد و گفت: او دزد است. اما اشتباه گفته بود، جلاد با پیروزی کاغذش را نشان داد و گفت شاها، وزیر تو به من تهمت زده؛ طبق بازی، کوروش گفت: جلاااااااد وزیر را که تهمت زده به چوب ببندد.کسی هم وزیر بهش افتاده بود کتک خورده، گریان و زاری کنان به خانه رفت، پدرش که از درباریان بود، خشمگین به سراغ چوپان و پسرش رفت و آنها را کشان کشان به سوی دربار آستیاگ برد. بالاخره به دربار آستیاگ رسیدند و پدر بچه ی کتک خورده شکایت کنان گفت: شاها پسر چوپانِ شما پسر مرا به چوب بسته . کوروش و چوپان در برابر آستیاگِ خونخوار ایستاده بودند و از ترس مجازات بر خود می لرزیدند. شاه همینکه چشمش به کوروش افتاد از شباهت بسیار این پسر به دخترش ماندانا و کمبوجیه شگفت زده شد و به وزیرش شک کرد. از چوپان پرسید این پسر فرزند توست؟ چوپان با ترس فراوان گفت آری ای شاه، پسرمن است و بنده ی شما. آستیاگ خشمگین گفت:
ای مردک چوپان، اکنون که حقیقت را نمی گویی با شکنجه زبانت را باز می کنم. سپس فریاد زد جلااااد. ناگهان کوروش پیش دوید و گفت:
چه خوب شما هم بازی دزد و شاه رو بلدید؟ مرا هم بازی می دهید؟ شاه از این کار کوروش خنده اش گرفت، پس به چوپان بیچاره که لرزان بود گفت اگر راست بگویی ترا می بخشم. چوپان به ناچار داستان وزیر و بچه ی مرده ی خودشان و همه ی ماجرا را گفت. پس شاه وزیرش را خواست. وزیر همینکه چشمش به چوپان افتاد، پی برد چوپان نوزاد را نکشته؛ ترس همه ی وجودش را فراگرفت. آستیاگ وزیر را به بی رحمانهترین شکلی تنبیه کرد تا درسی شود برای دیگران که کسی از فرمانش سرپیچی نکند. سپس از کاهنان خواست تا ستارگان را ببیند و بگویند آیا نوه اش، کورش برای پادشاهی او هنوز خطرناک است یا خیر؟ آنها پاسخ دادند که فرزند ماندانا در بازی کودکانه ی شاه شده و دیگر شاه نخواهد شد، پس خطری برای سلطنت اونیست. پس از آن آستیاگ نوهاش، کوروش را به پارس نزد پدر و مادرش فرستاد.
پشیمان بشد زان کجا کرده بود/ به گفتار بیهوده آزرده بود
ماندانا از شوق دیدن فرزندش سه شبانه روز او را در آغوش داشت و از خود دور نمی کرد. کمبوجیه هاج و واج مانده بود که این پسر از کجا ناگهان پیدا شد؟ شهبانو گفت: به مهر که نگهبان پیمانهاست، پیمان بببند که چون حقیقت را دانستی آسیبی به مادها نرسانی؛ کمبوجیه پیمان بست و ماندانا داستان تلخ و دردناک، ستمکاری پدرش را گفت. کمبوجیه خشم سراسر وجودش را فرا گرفت، اما .... چون پیمان بسته بود به ناچار بر سر پیمانش ماند.
به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقی است
No comments:
Post a Comment