چو ضحاک شد بر جهان شهریار/ بروسالیان انجمن شد هزار
نهان گشت کردار فرزنگان/ پراگنده (1) شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز/ به نیکی نرفتی سخن جز به راز
ضحاک ماردوشِ پدر کُش، دستور داده بود هر روز دو جوان را
قربانی و مغزشان را خوراک مارهای روییده بر کتفش کنند، دشمنی و ستمگری ضحاک با
جوانان تمامی نداشت و مردم شهر از ستم این شاه نابکار به تنگ آمده بودند.
شبی از شبها ضحاک خِی کرده و لرزان از خواب پرید و چیزی
نمانده بود که زهره ترک شود، فریاد زد موبدان، موبدان را بخوانید. موبدان خواب
آلوده و لرزان رسیدند و گفتند: سرورِ ما، چه پیش آمده که چنین بیمناک هستید، ضحاک
هراسان گفت خوابی دیدم بس دهشتناک، سه جوان بُرنا بر من تاختند و کِهترین آنها با
گرزه ای گاو سر، چنان بر من کوفت که ناتوان شدم، سپس خود را دیدم که پالهنگی بر
دوش به خواری و زاری به سوی کوه دماوند کشیده می شدم. بگویید گزارش این خواب چیست؟ موبدان
و خوابگزاران سه روز و سه شب به رایزنی و گفتگو نشستند تا آنکه گزارش خواب را
یافتند، اما هیچ کس را یارای آن نبود تا با ضحاک از خوابش بگوید، مگر بزرگترین و باهوش
ترین آنها به نام موبد زیرک. وی پیش ضحاک رفت و گفت: شاها ما پیش از گزارش خواب از
تو امان نامه می خواهیم، زیرا از جان خویش بیمناکیم، ضحاک دستور داد هماندم امان
نامه نوشتند و به موبد دادند و فریاد زد زودتر بگو که جانم به لب رسید، سه شبانه روز
است که خواب و خوراک ندارم.پس موبد پیر
بدو گفت، پَردَخته کن
سر زباد/ که جز مرگ را، کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو، بسیار بود/ که تخت مِهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد/ برفت و جهان، دیگری را سپرد
کسی را بُوَد زین سپس تخت تو/ به خاک اندر آرد، سر و بخت تو
زند بر سرت گرزه ی گاوسار/ بگیردت زار و ببندت خوار
کسی به نام فریدون خواهد آمد و تورا از تخت به زیر می کشد وُ در بند خواهد کرد. ضحاک گفت: چرا؟ از چه روی او با من بر سر کین است؟ دشمنی اش با
من چیست؟ چه هیزم تری بدو فروخته ام؟
موبد گفت هیزم تری بدو نفروخته ای، فریدون هنوز از مادر
زاده نشده اما دشمنی اش این است که پدرش به دست تو کشته می شود، و به کین خواهی ترا در بند می کند. سپس ادامه داد
دلاور بدو گفت، گر بخردی/ کسی بی بهانه نسازد بدی
برآید بدست تو هوش پدرش/ از آن درد گردد، پر از کینه سر
ضحاک هراسان پرسید، چاره در چیست؟ موبد پاسخ آورد چاره در
این است که دست از ستمگری برداری و روی آوری به دادگری، ضحاک برخاست، خون به چهره
آورد، پای بر زمین کوفت و چون گرگی درنده زوزه کشید و خشمگین فریاد زد، دادگری،
دادگری، دادگری، مگر دادگر نیستم، ناگهان اندیشه ای چون آذرخش از سر ضحاک گذشت،
اینک به برهان به شما میگویم که دادگرترین دادگران منم. به فرمان ضحاک همه ی مِهتران
و فرماندهان سرزمین های زیر فرمانش به دربار فراخوانده شدند، جشنی بزرگ برپا،
رامشگران و نوازندگان به بزم آرایی و ندیمه گان با خوراک های جوراجور و می ناب به
پذیرایی و رفت و آمد، میهمانان به فراخورشان در جایگاهای گوناگون نشسته بودند. تا آنکه
آوای ضحاک برخاست: میهمانان گرامی خوش آمدید، از راه دراز آمده اید تا بر دادگری
من گواه باشید. پچ پچه ای دربار را فرا گرفت، گواهی؟ بر کدامین داد و دادگری، این
اژدها از جان ما چه می خواهد؟ ضحاک گفت
یکی نامه اکنون بباید نوشت/ که ضحاک جز تخم نیکی نَکِشت
نگوید سخن، جز همه راستی/ نخواهد، به داد اندرون کاستی
سپس به فرمان وی نامه را نوشتند و پیش آوردند تا همه بر آن
گواهی دهند.
ز بیم سپهبُد همه راستان/ بر آن کار گشتند همداستان
برآن نامه ی اژدها، ناگزیر/ گواهی نوشتند، برنا و پیر
در همین هنگام آوای غرشی از بیرون دربار شنیده شد، به ناگاه
پرده ی بارگاه دریده شد و غریوان مردی وارد
خروشید و زد دست بر سر، ز شاه/ که شاها منم کاوه ی دادخواه
تو شاهی و گر اژدها پیکری/ بباید بدین داستان داوری
که گرهفت کشور به شاهی تُراست/ چرا رنج و سختی همه، بهر ماست
که مارانت را مغز فرزند من/ همی داد باید زِ هر انجمن؟
امروز روزبانان تو فرزند مرا گرفتار کردند تا مغزش را خوراک
مارهای تو کنند. ضحاک گفت: آوخ آوخ که از رنج تو بریان شد دلم؟ چه کسی فرزند این
مرد را به بند کشیده؟ فرزندش را بدو باز پس دهید. فرزند کاوه را که هراسان بود به
بارگاه آوردند. بدیدن فرزندش، وی را در آغوش و بوسه بارانش کرد، آنگاه دست در دست
فرزند راهی شد تا از کاخ بیرون شوند که ضحاک گفت: بایست مرد، بایست، به کجا چنین
شتابان، لختی درنگ کن و به پاسِ باز پس دادن فرزندت؛ تو نیز چون این بزرگان بر این
نامه ی دادگری من گواه باش. کاوه ی آهنگر نامه را گرفت و همینکه آگه شد در نامه چه
چیز را باید گواهی کند، آن را به زیر پای انداخت و
خروشید، کِای پای مردان دیو/ بریده دل از، ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی/ سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضراندر گُوا/ نه هرگز، بَراندیشم از پادشا
آنگاه کاوه ی دادخواه پیش بند چرمی اش را گشود و بر سر نیزه
کرد و همچنان
خروشان همی رفت نیزه بدست/ که ای راد مردان یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند/ سر از بند ضحاک، بیرون کند
سپس نامه ای بر فریدون فرستاد که امروز، روز رستاخیز است و مردم
اینک آماده اند تا زیر پرچم تو بر ضحاک ستمگر بتازند، همانگونه که موبدان پیشگویی
کرده اند. فریدون دلاور همینکه آگه شد با شادمانی از جای جست و گفت آری، زمانِ این بیدادگر فرا رسیده و و یزدان داگرد پاداَفرَهِ کشتن پدرم آبتین و دیگر جوانان را از او میگیرد که مغزشان خوراک مارهای وی شده اند. پس جامه ی رزم بر تن و کلاه خود بر سر، شمشیر
بر کمر استوار، تیر و کمان بر گُرده، گرزه ی گاو سر در دست، به پیش مادرش رفت، و
اما مادرش
فرانک بُدش نام و فرخنده بود/ به مهر فریدون دل آگنده بود
فرو ریخت آب از مژه
مادرش/ همی خواند با خونِ دل، داورش
به یزدان همی گفت، زنهار، من/ سپردم تورا ای جهاندارِ من
بِگردان ز جانش بَدِ جادوُان/ بپرداز گیتی، ز نابخردان
مادر مهربان او را به پدرود کردن در بر گرفت، بوسه ای بر
پیشانی پسر، آنگاه پور فرانک، زین به پشت باره ی تیز تَگ، تَنگ رو کشید، پا در حلقه ی رکاب،
نشست بر خانه ی زین، مهمیز به شکم اسب، دهنه رو کشید هی ی ی ی، تاخت و به کاوه ُو
مردمان پیوست آنگاه به سوی جایگاه ضحاک راهی شدند، از آن سوی با اینکه شاه بیدادگر در
کاخ نبود، اما جنگاوران ِمردم کُشِ وی، آماده ی نبرد شدند. مردمی هم که از ستم ضحاک جانشان به لب رسیده بود و ابزار جنگی نداشتند، با سنگ و خشت از بام ها به جنگ با ضحاکیان پیوستند.
ز دیوارها خشت و از بام سنگ/ به کوی اندرون تیغ و تیر و
خدنگ
باران مرگ باریدن گرفت، جنگ آغاز شد، دست و پای دلاوران بود
که قلم قلم دو نیم نیم می ریخت بالای زمین. آسمان آبی از تیرها و نیزه های دو گروه،
تیره و تار، فریدون دلیرانه می جنگید، از چپ و راست، پشت سر و روبرو به دل گروه
مردم کُشان می تاخت، به هر سوی که یورش می آورد، مرگ می آفرید، سرانجام مردمان
گرداگردِ کاخ را گرفتند، در اینجا جنگاورانِ ضحاک، جنگ را باخته بودند، پس ابزار جنگی بر زمین رها کردند و
برخی فرار و برخی به مردم پیوستند؛ ناگهان دروازه ی کاخ قرچ، قرچ، قرچ گشوده شد و شهرناز و
ارنواز دو دختر جمشید که ضحاک به جادو با خود همراهشان کرده بود پیش دویدند و رو
به فریدون گفتند تو کیستی ای دلاور؟
ندیدیم کَس، کین چنین زَهره داشت/ بدین پایگه ،از هنر بهره
داشت
فریدون گفت، من پور آبتین هستم که ضحاک او را بکشت وخون گاو برمایه ام را که پیش من همچون دایه گرامی بود بر زمین ریخت. من کمر بسته ام به کین ستانی و ضحاک را چنان
سرش را بدین گرزه ی گاوچهر/ بکوبم، نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن ،ارنواز/ گشاده شدش بر دلِ پاک راز
بدو گفت، شاه آفریدون تویی/ که ویران کنی تُنبُل (2) و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست توست/ گشاد جهان بر کمر بستِ توست
سپس با شادمانی و خرسندی به شاه نو خوش آمد ها گفتند. همینکه
ضحاک آگه شد که کاخش بدست فریدون و مردم افتاده، خشمگین، خروش برآورد و پرید به گُرده ی اسب، به تاخت خود را به کاخ
رساند، کمند رو چین چین کرد، دور سر چرخاند، انداخت به کنگره های کاخ و خود را به بالای بارو کشید، دید دو پاکیزه خوی
شهرناز و ارنواز در دو سوی فریدون به سخن گفتن و خوردن و نوشیدن نشسته اند. خون خونش را می خورد،
به مغز اندرش آتشِ رَشک خاست/ به ایوان، کمنداندر افکند
راست
به دست اندرش آبگون دشنه بود/ به خون پریچهرگان تشنه بود
ز بالا چو پِی بر زمین، بر نهاد/ بیامد فریدون به کردار باد
بدان گُرزه ی گاوسر، دست بُرد/ بزد بر سرش، تَرگ بشکست خُرد
فریدون چنان گرزه ی گاوسر بر ضحاک کوفت که شاه ستمکاره ناتوان
بر زمین افتاد، به فرمان شاه فریدون پالهنگی بر وی نهادند، سپس او را کشان کشان و
خوار به سوی کوه دماوند بردند و در غاری او را به زنجیر کشیدند تا درسی شود برای
ستمگران جهان.
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است
1) پراگنده در اینجا = پخش شدن، شیفته، مجذوب، شوریده
2) تُنبُل = نیرنگ و فریب
No comments:
Post a Comment