خوان هفتم
به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد
به موری دهد مالش نره شیر/ کند پشه بر پیل جنگی دِلیر
گَوِ دلاور پس از پیروزی در خان ششم، راهی جایگاه دیو
سپید. رسید به هفت کوه که پا بر زمین داشت و سر در
ابرها. جهان پهلوان به اولاد گفت تا حالا هرچی پرسیدم راستش رو گفتی اگر می خوای
به پیمانم پای بند باشم بگو راه پیروزی بر این دیوها چگونه است. اولاد گفت: صبر کن
آفتاب که اومد بالا و هوا گرم شد دیوها از گرما خوابشون می بره، آنگاه حمله
کن. چون هم خواب آلوده هستند و هم از گرما کلافه، درست و حسابی نمی توننن با
تو بجنگند. پس اولاد رو ریسمان پیچ، رخش رو هم مامور کرد به نگهبانی از
وی و خود دامنه ی کوه رو گرفت و رفت بالا تا به سوی مخفی گاه دیوها
وزان جایگه، تنگ بسته کمر/ بیامد پر از کینه و جنگ سر
رسید، چه ندید؟ نه
یکی، نه ده تا، که صد تا، لشکر ی بودند. رستم خودش رو در پناه سنگی پنهان و
اونارو زیر نظر گرفت. همینکه آفتاب پهن شد، پورِ دستان آستینها زد بالا، خنجر از نیام آزاد، چون شیر غرید، چون پلنگ
دندان کوبید، چون صاعقه نعره زد، یورش بر لشکر دیوها
بنالید بر خالق دادرس/ که بی چارگان را تو فریادرس
میان سپاه اندر آمد چو گرد/ سر از تن به خنجر همی دور
کرد
دیو ها به آوای رستم ، به پیش تهمتن شدند، تا اومدن به خود بیان، اولی به دونیم،
دومی بدون سر، سومی شکم دریده. چهارمی بدون پا، چپ، راست، پشت سر، روبرو، زد، بست،
خست، کشت، از کشته، پشته ساخت. سراپا خَی کرده و خون آلود
وز آن جایگه پیشِ دیو سپید/ بیامد دلی پر زبیم و امید
به کردار دوزخ یکی غار دید/ تن دیو در تیرگی ناپدید
پا بدرون غار که چون چاهی سیاه و تاریک دهان گشوده
بود، چشماش رو مالید، کم کم که به تاریکی عادت کرد، دید یک سایه، مانند
چون کوه، به طرفش میاد، خوب نگاه کرد
به رنگ شبه روی و چون شیر موی/ جهان پُر ز پهنا و
بالای او
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه/ از آهنش ساعد وَز آهن
کلاه
رستم از بیم و هراس بخود لرزید، اما بخودش هی زد: پسر به یاری یزدان تا اینجا
اومدی نترس- که ترس برادر مرگه. شش تا خان رو گذروندی و جان به در بردی،
نجات کیکاووس شاه ایران زمین و سران سپاه به این آخرین نبرد بستگی داره. پیش برو
که باز هم به یاری یزدان پیروز خواهی شد. رستم جانی تازه گرفت، شمشیراز نیام برکشیده، به پیش، دیو سپید، دست برد یقه ی رستم رو گرفت، بلندش کرد و کوبیدش به دیوار غار. هنوز تمتن بخود نیومده دیو، به تندی رسید، خواست با پا بکوبه به سینه ی رستم، که نه دیگه، اینجوری نمیشه. دلاور جا خالی کرد و با درد بسیار به تندی برخاست، پرید روی تخته سنگی در غار و از اونجا پشتک زد به روی شانه ی دشمن و خنجرش رو فرو کرد در چشم دیو، خون سراریر، دیو سپید دیوانه وار سرشو به چپ و راست تکانی داد و با غرشی رستم رو به سویی پرتاب، سپس کورکورانه در پی رستم، دو دستش رو بلند کرد بکوبه بر سر پهلوان، که پیل تن از بین پاهای دیو سُر خورد به پشت سرش، امان نداد، شمشیرو برد بالا، محکم گذاشت به پای دیو سپید. قرررچ، پای دیو از تن جدا.
ز نیروی رستم ز بالای اوی/ بینداخت یک ران و یک پای
اوی
همی پوست کند این از آن، آن ازین/ همی گل شد از خون
سراسر زمین
دیو خشمگین، لنگان لنگان اومد جلو، خیمه
زد روی سر رستم که پور رودابه امان نداد. یه دست به کمربندو یه دست به سینه ی دیو،
نام خدا بر زبان، یزداااااااااان پااااک
بنالید بر خالق دادرس/ که بیچارگان را تو فریاد
رس
بلندش کرد مثل کوه، کوبیدش به زمین. نشست رو سینه اش،
خنجر کشید و سر از تنش جدا کرد. می گن این کلاه خودی که دو تا شاخ داره و رستم
همیشه رو سرش می ذاشت از کله دیو سپید درست شده بود. از کوه اومد پایین سر دیو
سپید رو انداخت جلو ی اولاد، بند از اولاد گشود و گفت پادشاهی سراسر مازندران رو
به تو می بخشم. به تندی پرید به پشت رخش زرین پی و راهی شد به سوی جایی که کیکاووس
و دیگر یلان و پهلوانان که در غل و زنجیر بودند. رسید، در زندان رو گشود. شاه
همینکه آواز رستم رو شنید دانست که برای آزادی اونا اومده.
برو آفرین کرد فرخنده شاه/ که بی تو نباشد نگین و
کلاه
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد/ نشاید جز از آفرین،
کرد یاد
به چشم من اندر، چکان خون اوی/ مگر باز بینم ترا، باز
روی
گوِ دلاور جگر دیو سپید رو بر چشم شاه و چشم پهلوانان کشید وهمگی درمان شدند. پهلوانان آزاد شده چون گیو، گودرز، فریبرز، طوس، رهام و بهرامِ نیو بر رستم آفرینها گفتند و همگی به شادمانی نشستند
بر این گونه یک هفته با رود و می/ همه رامش آراست
کاووس کی
روز هشتم، دو دو دو دو دو دوووووووو. شاه و رستم و
پهلوانان راهی شدند و پس از تنبیه شاه مازندران به سوی پایتخت راندند.
چو آمد به پایان کنون داستان/ ببایست بست از سخنها، دهان
تومار، از مرشد ساقی عقیلی
No comments:
Post a Comment