به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی هنر
گو تاجبخش سوارِ به رخشِ تیزتک به سوی ایران زمین رفت و تهمینه دخت شاه سمنگان رو در کاخ پدر با رنج دوری از رستم باقی گذاشت.
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه/
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
جو خندان شد و چهره شاداب
کرد/ ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماهه شد، همچو یک سال
بود/ َبرَش چون بر رستم زال بود
سه ساله چو شد، زخم چوگان
گرفت/ به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد، زان زمین کس نبود/ که یارست با او نبرد آزمود
سهراب، بزرگ و بزرگتر شد، اما در سرش پرسشی مدام تکرار، پدرم کیست؟ تنها مادرم تهمینه پاسخ را می داند، پس
بَرِ مادر آمد بپرسید ازاوی/
بدو گفت گستاخ، با من بگوی
که چون من ز همشیرگان برترم/
همی بآسمان اندر آید سرم
زتخم کی ام وَز کدامین گهر/ چه گویم چو پرسند نام پدر
تهمینه دانست که هنگام گفتن راز فرا رسیده، پس به خوابگاهش رفت، در صندوقچه ی زرینی را گشود و بازو بند رستم، یادگار تنها عشقش، همدم شبهای بی رستمی اش را بیرون آورد و به بازوی سهراب بست و
بدوگفت مادر، که بشنو سخن/ بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پورِ گو پیلتن رستمی/ ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت زآسمان برتر است/
که تخم تو زان نامور گوهر است
جهان آفرین تا جهان آفرید/ سواری چو رستم نیامد پدید
اما زنهار که اگر افراسیاب دشمن ایران زمین و رستم از این راز آگه شود در پی ترفندهای اهریمنی برمی آید. اما سهراب خام و جوان سرمست از باده ی غرور به رجز خوانی
نبرده نژادی که چونین بود/
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز توران و جنگاوران/
فراز آورم لشگری بیکران
بر انگیزم از گاه کاووس را/
ببرم ز ایران پی توس را
به رستم دهم تاج و تخت و
کلاه/ نشانمش بر گاهِ کاووس شاه
تورا، بانوی شهر ایران کنم/
به رزم اندرون کار شیران کنم
از ایران به توران شوم
جنگجوی/ اُ با شاه روی اندر آرم به روی
چو رستم پدر باشد و من پسر/ نباید به گیتی یک تاجور
سپس به گردآوری سپاه پرداخت وُ خواهش و زاری تهمینه در او کارگر نشد و دخت شاه سمنگان دانست که دوری از سهراب چون رنج دوری از مرد رویاهایش را گریزی نیست.
خبر شد به نزدیک افراسیاب/ که
سهراب افکند کشتی بر آب
هنوز از دهان بوی شیر آیدش/
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی/ کنون رزم کاووس جوید همی
یه چیز دیگه قربان، این سهراب نوه ی شاه سمنگان، گویا فرزند رستم و تهمینه است، زیرا به سن و سال به زمانی می رسد که رستم در پی رخش به سمنگان رفته بود. افراسیاب با شنیدن این سخنان با شادمانی از جای جست، فریاد زد، هومان و بارمان، با سپاهی جنگخواه به سوی سهراب بروید و با او همراه شوید برای یورشی بزرگ به ایران و به آنها سپرد
پسر را نباید که داند پدر/ که
جوشد دل از مهر و، جان از گُهَر
چو روی اندرآرند هردو به
روی/ تهمتن بود بی گمان جنگجوی
مگر کان دلاور گو تاجبخش/ شود کشته بر دست این شیرمرد
سپاه افراسیاب به سمنگان رسید و سهراب با گرمی بسیار پذیرفتشان، روز دیگر، پیش از سر زدن آفتاب جهان تاب
سر چو از خواب ربودند همه
پرجگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان
سرورو را همه دادند به آب
توده و مُشک/ وَز سر موی به رخ تاب زده چون چوگان
جامه ی بزم زِ تنشان همه
کردند برون/ چو همی گشته چه سان روز نخستین عریان
خود و توپین و زره، اَبلَک و
زنجیر و دَوال/ تَرکِشِ تیر، چهار آیینه دِرع و خفتان
خنجرو نیزه و ژوبین و کمان و
شمشیر/ گُرز البرز گران، ناچَخ و خِشتِ پَرّان
اسبها پُر تَگ و پولاد رگ و
پَهن سَرین/ زیر زین در بر هر مرد سِتاده یک ران
نای زرین بکشیده ست شَهِ مهر گردون/ تا که خورشید سر از خواب برآرد بیرون
سپاه به سوی ایران زمین راهی شد، پس از چند روز رسیدند به دژ سپید، اردو زدند. چادر و خرگاه برپا. نگهبانان دژ به گُژدهم فرمانده دژ آگهی رسوندند که سپاهی از توران زمین در پشت در دشت اردو زده. گژدهم تمامی پهلوانان و سرداران دژ رو فرا خواند و پس از رایزنی هُژیر دِلیر را برگزیدند تا به پیش سپاه رود. هُژیر شادمان، جامه ی رزم بر تن، نیزه بدست، سوارِ به اسب اومد در برابر سپاه سهراب
چو سهراب جنگاور او را بدید/
برآشفت شمشیر کین برکشید
ز لشگر برون تاخت بر سانِ
شیر/ به پیش هُژیر اندر آمد دِلیر
پنین گفت با رزم دیده هُژیر/
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست؟/ که زاینده را بر تو باید گریست
هُژِیر خشمگین و ستیزه جو گفت، یاوه گویی بس است کودک خام اندیش تورانی، آما ه ی نبرد شو، هردو گارد گرفتند، هُژیر با نیزه به سوی سهراب یورش بُرد، سهراب جا خالی کرد و به تندی با بن نیزه اش چنان کوفت به سینه هُژیر، که سپهبَد سِکَندَری خورد و از باره به زیر افتاد. سهراب تند و چالاک از اسب پرید پایین، نشست بر سینه ی هُژیر چنگ انداخت موهای هُژیرو گرفت، خنجر از نیام کشید، اومد بزنه سر از تن پهلوان جدا کنه، هُژیر گفت: دست نگه دار تورانی، تو راه درازی در پیش داری و نا آشنا به راه، من می تونم کمکت کنم. سهراب پوزخندی زد و برخاست، بدستور پور تهمینه پهلوان شکست خورده رو ریسمان پیچ در یک چادر زندانی
اینکه در ایران زمین چه بر سهراب می آید بماند برای نقلی دیگر
بدروووووود
No comments:
Post a Comment