بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Monday, 14 June 2021

نقل سهراب و گردآفرید






                                                 به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی هنر

پس از اینکه سهراب به سوی ایران زمین یورش آورد از مرز گذشت و  پشت دروازه ی دژ سپید چادر زد. در نخستین نبرد هُژیر دلاور رو از دژ سپید شکست داد. دخت گژدهم که از بالای دژ این نبرد شرم  آور رو می نگریست، خونش به جوش آمد، چون پلنگ دندان کوبید، چون ماده شیری غریدريا، چهره از خشم گلگون 

 

چنان ننگش آمد زکار هُژیر/ که شد لاله برگش به کردار قیر

زنی بود بر سان گُردی سوار/ همیشه به جنگ اندرون، نامدار

کجا نام او بود، گردآفرید/ که چون او ز مادر نیامد پدید

نهان کرد گیسو به زیر زره/ بزد بر سر ترگ رومی گره

زره بر تن، کلاه خود بر سر، شمشیر بر کمر، ترکش و کمان بر بازو، پرید به پشت باره، نیزه بدست از دروازه ی دژ زد بیرون.  تاخت تا به پیش سپاه توران رسید، نیزه بر زمین کوفت و هماورد خواست، هاااای

که گُردان کدامند و جنگ آوران/ دلیران و کارآزموده سران

سهراب هنوز جامه ی رزم از تن بدر نکرده، به وی آگهی رسوندند که دلاوری دیگر از دژ سپید بیرون شده. پرده ی چادر رو کنار زد، بدیدن جنگجوی،

چنین گفت کآمد دگر باره گور/ به دام خداوند شمشیر و زور

تند و تیز پرید به خانِ زین، کمند بر گُرده، سپر و نیزه بدست به سوی جنگجوی تازه نفس، همینکه دخت گُژدهم چشمش افتاد به سهراب، دستش رفت به ترکش

کمان را به زه کرد و بگشاد بر، نبُد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بَر تیرباران گرفت/ چپ و راست جنگ سواران گرفت

از چپ و راست پور رستم رو تیرباران کرد، سهراب سپر بر سر، به پیش رَوی ادامه داد، چو دخت دلاور چنین دید، کمان بر پشت انداخت، عِنان گرداند، برگشت و به چالاکی نیزه اش را از زمین کند

کمان را به زِه بَر  به بازو فکند/ سَمَندَش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد/ عِنان و سَنان را پُر از تاب کرد

 سهراب رسید، نیزه ورزی آغاز شد، چپ، راست، پشت سر، روبرو، دخت کمند افکن، به تندی نیزه اشو به سوی سینه ی سهراب پرتاب، سهراب تند و تیز نیزه رو در هوا گرفت، دو نیزه پهلو به پهلوی هم ، زد به شیر قلاب کمربند جنگاور، از روی اسپ بلندش کرد، خواست که بر زمینش بکوبد، اینجا دخت ایران زمین، شیرین کاری ای کرد که نه کس دیده و نه شنیده، گردآفرید روی هوا، سر نیزه، چرخی زد، شمشیر کشید، نیزه ی سهراب رو به دو نیم کرد، با یک  پشتک، چنان بر خانه ی زین نشست که گَرد از زین برخاست. سهراب

برآشفت و سهراب شد چون پلنگ/ که بدخواهِ او چاره گر بُد به جنگ

عِنان برگرایید و برگاشت اسپ/ بیامد به کردار آذر گُشَسپ

 رسید، تیغ از نیام برکشید، نخستین ضربه زره در بَرِ هماوردش دَرید، ضربه ی دوم بند کلاه خود پاره و کلاه خود از سر دخت گُژدهم پراند. ناگهان خرمن گیسوان گُردآفرید به روی شانه ها سرازیر

رها شد زِ بند زره موی او/ درفشان چو خورشید شد روی او

بدانست سهراب کو دختر است/ سرِ موی او از دَرِ افسر است

چو رخسار بنمود سهراب را/ ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستانی بُد اَندَر بهشت/ ببالای او سرو، دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/  تو گفتی همی بشکفد هر زمان

سهراب گیج و مبهوت از آن همه زیبایی بر جای میخکوب . گردآفرید چو این دید به تندی عنان سوی دژ به تاخت دور شد، سهراب به خود آمد. دستش رفت برای کمند، چین چین کرد، دور سر چرخوند، انداخت برای دخت جنگجوی، کمند بر کمر گردآفرید نشست و از باره به زیر کشیده شد، به تندی برخاست، گفت سهراب منو رها کن بگذار برم، سهراب که دل در گروی این دخت دلاور نهاده بود، 

بدو گفت کز من رهایی مجوی/ چرا جنگ جویی تو ای ماهروی

نیامد بدامم بسانِ تو گور/ ز چنگم رهایی نیابی مشور

تو زیباروی رو چه ه جنگ، بیا بنشینیم به باده نوشی، سخن از بزم بگوییم نه از رزم، و دخت جنگ آورو بیشتر به سوی خود کشید، دخت ایرانزمین دید که گرفتار آمده و برای رهایی چاره ای نیست جز از نیرنگ زنانه

 بدانست کِاویخت گُردآفرید/ مَرآنرا را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت، ای دِلیر/ میان دِلیران به کردارِ شیر

دو لشگر نظاره بر این جنگ ما/ بر این گُرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی/ سپاه تو گرد پر از گفتگوی

که با دختری او به دشت نبرد/ بدینسان، به ابراندر آورد گَرد

و تو خوب می دانی که در توران زمین زنان جنگاوری نمی کنند وهمانگونه که از دیربازگفته اند، در دروازه رو میشه بست، اما دهن مردم رو، نه... بهتر آن است که نهانی با یکدیگر بسازیم و مرا رها کنی تا به دژ روم، همه را آماد ه کنم که پذیرای تو باشند و دروازه بگشایند، چرا که دژ و دژبان از آنِ توست. سهراب را این اندیشه خوش آمد. پس بند از گردآفرید گشود و با وی به سوی دژ رهسپار شد. در نزدیکی دژ دخت گژدهم گفت، سهراب همینجا بایست تا بازگردم، گردآفرید به دژ وارد، در بسته شد. گژدهم و بزرگان و یلان همگی پیش آمدند، فرمانده دژ دخت خویش در آغوش کشید و گفت سپاس یزدان پاک را که تندرست باز گشتی، اندوهگین مباش که هیچ ننگی بر تو نیست، چرا که هم جنگیدی و دلاوری نمودی و هم افسون به کار بستی تا بدست دشمن نیافتی، دخت دلاور به تندی پله هارو گرفت و ر بالای باره شد

چو سهراب را دید بر پشت زین/ چنین گفت، ک ای شاه توران و چین

چرا رنجه گشتی چنین، بازگرد/ هم از آمدن، هم ز دشت نبرد

اگر لشگر شاه جنبد ز جای/ همان با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشگرت/ ندانم چه آید ز بد  بر سرت

ترا بهتر آید که فرمان کنی/ رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش/ خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

تو کوچکتر از آنی که دل یک دختر ایرانی رو به دست بیاری، سهراب از فریبی که خورده بود خشمگین، گفت

بدو گفت سهراب، که ای خوب چهر/به تاج و به تخت و به ماه و به مهر

  که این باره با خاک، پست آورم/ ترا ای ستمگر، به دست آورم

چو بیچاره گردی و پیچان شوی/ ز گفتار هرزه پشیمان شوی

سر اسبو برگروند به سوی ارودگاهش، وارد چادر، نگاهی به دژ سپی

غریب آهویی آمدم در کمند/ که از بند جست و مرا کرد بند

گژدهم نامه ای نوشت به کیکاووس شاه، که از سمنگان جوانی با لشگر تورانیان به ما تاخته که هیچ کس تاب رویارویی با او را ندارد، اگر شاه دیر بجنبد به زودی به پایتخت خواهد رسید. نامه را مهر نهاد و از دلاورانش خواست یکی این نامه رو ببره، اما پس از لایی که سهراب بر سر هژیر و دخت گژدهم آورده بود، کسی شهامت نداشت پاشو از دژ بیرون بگذاره. گردآفرید گفت من می برم، پس جامه ی راه پوشید سوار به اسب از دروازه ی دژ سرازیر شد و چون باد از میان سپاه دشمن گذشت، پور سمنگانی پرده ی چادرش را پس زد و چشمش به دختر افتاد  که می تاخت، همینکه خواست از پیش چادر سهراب رد بشه، سهراب با یک پرش اومد بیرون و عنان اسب دختر و گرفت، گردآفرید گفت، سهراب بزار برم، اگر اون نیرنگ رو نزده بودی شاید، اما اکنون هرگز، گردآفرید گفت سهراب اگر نگذاری برم، هرچه دیدی از چشم خودت دیدی، سهراب گفت، هی هی، اگه می تونی برو، ناگهان دست دخت دلاور رفت برای تازیانه، کشید بالای سر کوفت به پشت اسب، باره ی تیزپا دستها رو جمع کرد، جستی زد و با یک پرش از بالای سر پور رستم پرید و رفت، سهراب دید تنها عنان پاره بدستش مانده

زنانشان چنین اند ایران سران/ چگونه اند گردان و جنگ آوران

گردآفرید رفت و سهراب را با دلی پر مهر برجای گذاشت، دیگر شما می دانید که چه کسی این آتش مهر را خاموش کرد.

 

No comments:

Followers