اینک این منم، کهنسال زنی که در سوگ آن گرانمایه بنشسته. آااااااا منِ
در سوگ بنشسته از برای آن ستبر بازوی پهن سینه، افراشته همچون کوه البرز ،
بالا بلندی به بالای آسمان، منم رودابه رودی، خروشان که از برای دریا مویه می کند و روی می
خراشد، برخیز جنگاور یکتا، سوار بی همتا، برخیز ای در خون خفته از جفای برادر، من، رودابه،
کهن ابری غرنده، از مرگ می پرسم چگونه با سنگدلی آغوش مرا از تو تهی کرد و خود به آغوشت کشید. به چه فریب تو را با خود همراه و هم رای کرد، چه به تو نمود که چنین شتابان هم
گامش شدی. خور زندگانی ام، چگونه خاموش شدی؟ اینک در سکوت تو، گوش می سپارم. منم
سیندخت را دختر، منم زال زر را همسر، منم رستم دستان را مادر. منم رودابه ی بی رود،
منم رودابه ی بی آب که در خونبارش چشمان خود در سوگ فرزند بنشستم. روشنی از پیش من می گریزد،
خورم سیاه، ماهم تاریک، ستارگانم کور و ناپیدا. سیاه چاله ای پدیدار و همه چیز
را در خود خورد، جوید، خرد کرد. برخیز
فرزندم، تو که روشنی بخش ایرانی، تو که چشم و چراغ مردم ایرانی، آتشی آذرخشی برافروز
که در پرتو اخگر آتشت گیهانم روشن شود. زمین تنگ است و راه ها بر من بسته، جمِ
زندگانی ام، زمین فراخم کن. راه ها باز کن، روز سیاهم را آفتابی کن، شب سیاهترم را مهتابی کن، ستاره برافروز،
رود پرآب کن،. زنگ کاروان مرگ کوچ گر را بی تاب کن. درنگ کن دمی، بیرون نشو، بمان، ز
اندوهم رهایم کن، ای به خنجرها و تیغ ها شده هزاران پاره، ترا آیین نبود رفتن و من
ماندن، فشرده لب به لب خاموش مانم. دگر هرگز به آوازی مرا نشنیده یک گوشی. افسر زرین من گم شد، به چاهی اندرون، نابود و من رودابه ی خشکیده از سوگ پسر
بر چهره ی خویش چه سیلی ها بکوبم واندران سودی نمی بینم
No comments:
Post a Comment