بیا تا جهان را به بد نسپریم/ به کوشش همه دست نیکی بریم

Wednesday, 16 June 2021

تومار هفت خوان رستم، خوان هفتم

 

       خوان هفتم

 



به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد

به موری دهد مالش نره شیر/ کند پشه بر پیل جنگی دِلیر

 

گَوِ دلاور پس از پیروزی در خان ششم، راهی جایگاه دیو سپید. رسید به هفت کوه که پا بر زمین داشت و سر در ابرها. جهان پهلوان به اولاد گفت تا حالا هرچی پرسیدم راستش رو گفتی اگر می خوای به پیمانم پای بند باشم بگو راه پیروزی بر این دیوها چگونه است. اولاد گفت: صبر کن آفتاب که اومد بالا و هوا گرم شد دیوها از گرما خوابشون می بره، آنگاه حمله کن. چون هم خواب آلوده هستند و هم از گرما کلافه، درست و حسابی نمی توننن با تو بجنگند. پس اولاد رو ریسمان پیچ، رخش رو هم مامور کرد به نگهبانی از وی و خود دامنه ی کوه رو گرفت و رفت بالا تا  به سوی مخفی گاه دیوها

 

وزان جایگه، تنگ بسته کمر/ بیامد پر از کینه و جنگ سر

 

 رسید، چه ندید؟ نه یکی، نه ده تا، که صد تا، لشکر ی بودند. رستم خودش رو در پناه سنگی پنهان و اونارو زیر نظر گرفت. همینکه آفتاب پهن شد، پورِ دستان آستینها زد بالا، خنجر از نیام آزاد، چون شیر غرید، چون پلنگ دندان کوبید، چون صاعقه نعره زد، یورش بر لشکر دیوها 

 

بنالید بر خالق دادرس/ که بی چارگان را تو فریادرس

میان سپاه اندر آمد چو گرد/ سر از تن به خنجر همی دور کرد

 

 دیو ها به آوای رستم ، به پیش تهمتن شدند، تا اومدن به خود بیان، اولی به دونیم، دومی بدون سر، سومی شکم دریده. چهارمی بدون پا، چپ، راست، پشت سر، روبرو، زد، بست، خست، کشت، از کشته، پشته ساخت. سراپا خَی کرده و خون آلود

 

وز آن جایگه پیشِ دیو سپید/ بیامد دلی پر زبیم و امید

به کردار دوزخ یکی غار دید/ تن دیو در تیرگی ناپدید

 

پا بدرون غار که چون چاهی سیاه و تاریک دهان گشوده بود، چشماش رو مالید، کم کم که  به تاریکی عادت کرد، دید یک سایه، مانند چون کوه، به طرفش میاد، خوب نگاه کرد

 

به رنگ شبه روی و چون شیر موی/ جهان پُر ز پهنا و بالای او

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه/ از آهنش ساعد وَز آهن کلاه

 

رستم از بیم و هراس بخود لرزید، اما بخودش هی زد: پسر به یاری یزدان تا اینجا

 اومدی نترس- که ترس برادر مرگه. شش تا خان رو گذروندی و جان به در بردی،

 نجات کیکاووس شاه ایران زمین و سران سپاه به این آخرین نبرد بستگی داره. پیش برو 

که باز هم به یاری یزدان پیروز خواهی شد. رستم جانی تازه گرفت، شمشیراز نیام برکشیده، به پیش، دیو سپید، دست برد یقه ی رستم رو گرفت، بلندش کرد و  کوبیدش به دیوار غار. هنوز تمتن بخود نیومده دیو، به تندی رسید، خواست با پا بکوبه به سینه ی رستم، که نه دیگه، اینجوری نمیشه.  دلاور جا خالی کرد و با درد بسیار به تندی برخاست،  پرید روی تخته سنگی در غار و از اونجا پشتک زد به روی شانه ی دشمن و خنجرش رو فرو کرد در چشم دیو، خون سراریر، دیو سپید دیوانه وار سرشو به چپ و راست تکانی داد و با غرشی رستم رو به سویی پرتاب، سپس کورکورانه در پی رستم، دو دستش رو بلند کرد بکوبه بر سر پهلوان، که پیل تن از بین پاهای دیو سُر خورد به پشت سرش، امان نداد، شمشیرو برد بالا، محکم گذاشت به پای دیو سپید. قرررچ، پای دیو از تن جدا.

 

ز نیروی رستم ز بالای اوی/ بینداخت یک ران و یک پای اوی

همی پوست کند این از آن، آن ازین/ همی گل شد از خون سراسر زمین

 

دیو خشمگین، لنگان لنگان  اومد جلو، خیمه زد روی سر رستم که پور رودابه امان نداد. یه دست به کمربندو یه دست به سینه ی دیو، نام خدا بر زبان، یزداااااااااان پااااک

 

 بنالید بر خالق دادرس/ که بیچارگان را تو فریاد رس

 

بلندش کرد مثل کوه، کوبیدش به زمین. نشست رو سینه اش، خنجر کشید و سر از تنش جدا کرد. می گن این کلاه خودی که دو تا شاخ داره و رستم همیشه رو سرش می ذاشت از کله دیو سپید درست شده بود. از کوه اومد پایین سر دیو سپید رو انداخت جلو ی اولاد، بند از اولاد گشود و گفت پادشاهی سراسر مازندران رو به تو می بخشم. به تندی پرید به پشت رخش زرین پی و راهی شد به سوی جایی که کیکاووس و دیگر یلان و پهلوانان که در غل و زنجیر بودند. رسید، در زندان رو گشود. شاه همینکه آواز رستم رو شنید دانست که برای آزادی اونا اومده.

 

برو آفرین کرد فرخنده شاه/ که بی تو نباشد نگین و کلاه

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد/ نشاید جز از آفرین، کرد یاد

به چشم من اندر، چکان خون اوی/ مگر باز بینم ترا، باز روی

 

گوِ دلاور جگر دیو سپید رو بر چشم شاه و چشم  پهلوانان کشید وهمگی درمان شدند. پهلوانان آزاد شده چون گیو، گودرز، فریبرز، طوس، رهام و بهرامِ نیو بر رستم آفرینها گفتند و همگی به شادمانی  نشستند

 

بر این گونه یک هفته با رود و می/ همه رامش آراست کاووس کی

 

روز هشتم، دو دو دو دو دو دوووووووو. شاه و رستم و پهلوانان راهی شدند و پس از تنبیه شاه مازندران به سوی پایتخت راندند.

 

چو آمد به پایان کنون داستان/ ببایست بست از سخنها، دهان

 

 

تومار، از مرشد ساقی عقیلی

Monday, 14 June 2021

نقل سهراب و گردآفرید






                                                 به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی هنر

پس از اینکه سهراب به سوی ایران زمین یورش آورد از مرز گذشت و  پشت دروازه ی دژ سپید چادر زد. در نخستین نبرد هُژیر دلاور رو از دژ سپید شکست داد. دخت گژدهم که از بالای دژ این نبرد شرم  آور رو می نگریست، خونش به جوش آمد، چون پلنگ دندان کوبید، چون ماده شیری غریدريا، چهره از خشم گلگون 

 

چنان ننگش آمد زکار هُژیر/ که شد لاله برگش به کردار قیر

زنی بود بر سان گُردی سوار/ همیشه به جنگ اندرون، نامدار

کجا نام او بود، گردآفرید/ که چون او ز مادر نیامد پدید

نهان کرد گیسو به زیر زره/ بزد بر سر ترگ رومی گره

زره بر تن، کلاه خود بر سر، شمشیر بر کمر، ترکش و کمان بر بازو، پرید به پشت باره، نیزه بدست از دروازه ی دژ زد بیرون.  تاخت تا به پیش سپاه توران رسید، نیزه بر زمین کوفت و هماورد خواست، هاااای

که گُردان کدامند و جنگ آوران/ دلیران و کارآزموده سران

سهراب هنوز جامه ی رزم از تن بدر نکرده، به وی آگهی رسوندند که دلاوری دیگر از دژ سپید بیرون شده. پرده ی چادر رو کنار زد، بدیدن جنگجوی،

چنین گفت کآمد دگر باره گور/ به دام خداوند شمشیر و زور

تند و تیز پرید به خانِ زین، کمند بر گُرده، سپر و نیزه بدست به سوی جنگجوی تازه نفس، همینکه دخت گُژدهم چشمش افتاد به سهراب، دستش رفت به ترکش

کمان را به زه کرد و بگشاد بر، نبُد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بَر تیرباران گرفت/ چپ و راست جنگ سواران گرفت

از چپ و راست پور رستم رو تیرباران کرد، سهراب سپر بر سر، به پیش رَوی ادامه داد، چو دخت دلاور چنین دید، کمان بر پشت انداخت، عِنان گرداند، برگشت و به چالاکی نیزه اش را از زمین کند

کمان را به زِه بَر  به بازو فکند/ سَمَندَش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد/ عِنان و سَنان را پُر از تاب کرد

 سهراب رسید، نیزه ورزی آغاز شد، چپ، راست، پشت سر، روبرو، دخت کمند افکن، به تندی نیزه اشو به سوی سینه ی سهراب پرتاب، سهراب تند و تیز نیزه رو در هوا گرفت، دو نیزه پهلو به پهلوی هم ، زد به شیر قلاب کمربند جنگاور، از روی اسپ بلندش کرد، خواست که بر زمینش بکوبد، اینجا دخت ایران زمین، شیرین کاری ای کرد که نه کس دیده و نه شنیده، گردآفرید روی هوا، سر نیزه، چرخی زد، شمشیر کشید، نیزه ی سهراب رو به دو نیم کرد، با یک  پشتک، چنان بر خانه ی زین نشست که گَرد از زین برخاست. سهراب

برآشفت و سهراب شد چون پلنگ/ که بدخواهِ او چاره گر بُد به جنگ

عِنان برگرایید و برگاشت اسپ/ بیامد به کردار آذر گُشَسپ

 رسید، تیغ از نیام برکشید، نخستین ضربه زره در بَرِ هماوردش دَرید، ضربه ی دوم بند کلاه خود پاره و کلاه خود از سر دخت گُژدهم پراند. ناگهان خرمن گیسوان گُردآفرید به روی شانه ها سرازیر

رها شد زِ بند زره موی او/ درفشان چو خورشید شد روی او

بدانست سهراب کو دختر است/ سرِ موی او از دَرِ افسر است

چو رخسار بنمود سهراب را/ ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستانی بُد اَندَر بهشت/ ببالای او سرو، دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/  تو گفتی همی بشکفد هر زمان

سهراب گیج و مبهوت از آن همه زیبایی بر جای میخکوب . گردآفرید چو این دید به تندی عنان سوی دژ به تاخت دور شد، سهراب به خود آمد. دستش رفت برای کمند، چین چین کرد، دور سر چرخوند، انداخت برای دخت جنگجوی، کمند بر کمر گردآفرید نشست و از باره به زیر کشیده شد، به تندی برخاست، گفت سهراب منو رها کن بگذار برم، سهراب که دل در گروی این دخت دلاور نهاده بود، 

بدو گفت کز من رهایی مجوی/ چرا جنگ جویی تو ای ماهروی

نیامد بدامم بسانِ تو گور/ ز چنگم رهایی نیابی مشور

تو زیباروی رو چه ه جنگ، بیا بنشینیم به باده نوشی، سخن از بزم بگوییم نه از رزم، و دخت جنگ آورو بیشتر به سوی خود کشید، دخت ایرانزمین دید که گرفتار آمده و برای رهایی چاره ای نیست جز از نیرنگ زنانه

 بدانست کِاویخت گُردآفرید/ مَرآنرا را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت، ای دِلیر/ میان دِلیران به کردارِ شیر

دو لشگر نظاره بر این جنگ ما/ بر این گُرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی/ سپاه تو گرد پر از گفتگوی

که با دختری او به دشت نبرد/ بدینسان، به ابراندر آورد گَرد

و تو خوب می دانی که در توران زمین زنان جنگاوری نمی کنند وهمانگونه که از دیربازگفته اند، در دروازه رو میشه بست، اما دهن مردم رو، نه... بهتر آن است که نهانی با یکدیگر بسازیم و مرا رها کنی تا به دژ روم، همه را آماد ه کنم که پذیرای تو باشند و دروازه بگشایند، چرا که دژ و دژبان از آنِ توست. سهراب را این اندیشه خوش آمد. پس بند از گردآفرید گشود و با وی به سوی دژ رهسپار شد. در نزدیکی دژ دخت گژدهم گفت، سهراب همینجا بایست تا بازگردم، گردآفرید به دژ وارد، در بسته شد. گژدهم و بزرگان و یلان همگی پیش آمدند، فرمانده دژ دخت خویش در آغوش کشید و گفت سپاس یزدان پاک را که تندرست باز گشتی، اندوهگین مباش که هیچ ننگی بر تو نیست، چرا که هم جنگیدی و دلاوری نمودی و هم افسون به کار بستی تا بدست دشمن نیافتی، دخت دلاور به تندی پله هارو گرفت و ر بالای باره شد

چو سهراب را دید بر پشت زین/ چنین گفت، ک ای شاه توران و چین

چرا رنجه گشتی چنین، بازگرد/ هم از آمدن، هم ز دشت نبرد

اگر لشگر شاه جنبد ز جای/ همان با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشگرت/ ندانم چه آید ز بد  بر سرت

ترا بهتر آید که فرمان کنی/ رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش/ خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

تو کوچکتر از آنی که دل یک دختر ایرانی رو به دست بیاری، سهراب از فریبی که خورده بود خشمگین، گفت

بدو گفت سهراب، که ای خوب چهر/به تاج و به تخت و به ماه و به مهر

  که این باره با خاک، پست آورم/ ترا ای ستمگر، به دست آورم

چو بیچاره گردی و پیچان شوی/ ز گفتار هرزه پشیمان شوی

سر اسبو برگروند به سوی ارودگاهش، وارد چادر، نگاهی به دژ سپی

غریب آهویی آمدم در کمند/ که از بند جست و مرا کرد بند

گژدهم نامه ای نوشت به کیکاووس شاه، که از سمنگان جوانی با لشگر تورانیان به ما تاخته که هیچ کس تاب رویارویی با او را ندارد، اگر شاه دیر بجنبد به زودی به پایتخت خواهد رسید. نامه را مهر نهاد و از دلاورانش خواست یکی این نامه رو ببره، اما پس از لایی که سهراب بر سر هژیر و دخت گژدهم آورده بود، کسی شهامت نداشت پاشو از دژ بیرون بگذاره. گردآفرید گفت من می برم، پس جامه ی راه پوشید سوار به اسب از دروازه ی دژ سرازیر شد و چون باد از میان سپاه دشمن گذشت، پور سمنگانی پرده ی چادرش را پس زد و چشمش به دختر افتاد  که می تاخت، همینکه خواست از پیش چادر سهراب رد بشه، سهراب با یک پرش اومد بیرون و عنان اسب دختر و گرفت، گردآفرید گفت، سهراب بزار برم، اگر اون نیرنگ رو نزده بودی شاید، اما اکنون هرگز، گردآفرید گفت سهراب اگر نگذاری برم، هرچه دیدی از چشم خودت دیدی، سهراب گفت، هی هی، اگه می تونی برو، ناگهان دست دخت دلاور رفت برای تازیانه، کشید بالای سر کوفت به پشت اسب، باره ی تیزپا دستها رو جمع کرد، جستی زد و با یک پرش از بالای سر پور رستم پرید و رفت، سهراب دید تنها عنان پاره بدستش مانده

زنانشان چنین اند ایران سران/ چگونه اند گردان و جنگ آوران

گردآفرید رفت و سهراب را با دلی پر مهر برجای گذاشت، دیگر شما می دانید که چه کسی این آتش مهر را خاموش کرد.

 

نبرد سهراب و هُژیر

 



به نام جهان داور دادگر/ کزو گشت پیدا به گیتی هنر

گو تاجبخش سوارِ به رخشِ تیزتک به سوی ایران زمین رفت و تهمینه دخت شاه سمنگان رو در کاخ پدر با رنج دوری از رستم باقی گذاشت.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه/ یکی پورش آمد چو تابنده ماه

جو خندان شد و چهره شاداب کرد/ ورا نام تهمینه سهراب کرد

چو یک ماهه شد، همچو یک سال بود/ َبرَش چون بر رستم زال بود

سه ساله چو شد، زخم چوگان گرفت/ به پنجم دل تیر و پیکان گرفت

چو ده ساله شد، زان زمین کس نبود/ که یارست با او نبرد آزمود

سهراب، بزرگ و بزرگتر شد، اما در سرش پرسشی مدام تکرار، پدرم کیست؟ تنها مادرم تهمینه پاسخ را می داند، پس

بَرِ مادر آمد بپرسید ازاوی/ بدو گفت گستاخ، با من بگوی

که چون من ز همشیرگان برترم/ همی بآسمان اندر آید سرم

زتخم کی ام وَز کدامین گهر/ چه گویم چو پرسند نام پدر

تهمینه دانست که هنگام گفتن راز فرا رسیده، پس به خوابگاهش رفت، در صندوقچه ی زرینی  را گشود و بازو بند رستم، یادگار تنها عشقش، همدم شبهای بی رستمی اش را بیرون آورد و به بازوی سهراب بست و

بدوگفت مادر، که بشنو سخن/ بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پورِ گو پیلتن  رستمی/ ز دستان سامی و  از نیرمی

ازیرا سرت زآسمان برتر است/ که تخم تو زان نامور گوهر است

جهان آفرین تا جهان آفرید/ سواری چو رستم نیامد پدید

اما زنهار که اگر افراسیاب دشمن ایران زمین و رستم از این راز آگه شود در پی ترفندهای اهریمنی برمی آید. اما سهراب خام و جوان سرمست از باده ی غرور به رجز خوانی

نبرده نژادی که چونین بود/ نهان کردن از من چه آیین بود

کنون من ز توران و جنگاوران/ فراز آورم لشگری بیکران

بر انگیزم از گاه کاووس را/ ببرم ز ایران پی توس را

به رستم دهم تاج و تخت و کلاه/ نشانمش بر گاهِ کاووس شاه

تورا، بانوی شهر ایران کنم/ به رزم اندرون کار شیران کنم

از ایران به توران شوم جنگجوی/ اُ با شاه روی اندر آرم به روی

چو رستم پدر باشد و من پسر/ نباید به گیتی یک تاجور

سپس به گردآوری سپاه پرداخت وُ خواهش و زاری تهمینه در او کارگر نشد و دخت شاه سمنگان دانست که دوری از سهراب چون رنج دوری از مرد رویاهایش را گریزی نیست.

خبر شد به نزدیک افراسیاب/ که سهراب افکند کشتی بر آب

هنوز از دهان بوی شیر آیدش/ همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی/ کنون رزم کاووس جوید همی

یه چیز دیگه قربان، این سهراب نوه ی شاه سمنگان، گویا فرزند رستم و تهمینه است، زیرا به سن و سال به زمانی می رسد که رستم در پی رخش به سمنگان رفته بود. افراسیاب با شنیدن این سخنان با شادمانی از جای جست، فریاد زد، هومان و بارمان، با سپاهی جنگخواه به سوی سهراب بروید و با او همراه شوید برای یورشی بزرگ به ایران و به آنها سپرد

پسر را نباید که داند پدر/ که جوشد دل از مهر و، جان از گُهَر

چو روی اندرآرند هردو به روی/ تهمتن بود بی گمان جنگجوی

مگر کان دلاور گو تاجبخش/ شود کشته بر دست این شیرمرد

سپاه افراسیاب به سمنگان رسید و سهراب با گرمی بسیار پذیرفتشان، روز دیگر، پیش از سر زدن آفتاب جهان تاب

سر چو از خواب ربودند همه پرجگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

سرورو را همه دادند به آب توده و مُشک/ وَز سر موی به رخ تاب زده چون چوگان

جامه ی بزم زِ تنشان همه کردند برون/ چو همی گشته چه سان روز نخستین عریان

خود و توپین و زره، اَبلَک و زنجیر و دَوال/ تَرکِشِ تیر، چهار آیینه دِرع و خفتان

خنجرو نیزه و ژوبین و کمان و شمشیر/ گُرز البرز گران، ناچَخ و خِشتِ پَرّان

اسبها پُر تَگ و پولاد رگ و پَهن سَرین/ زیر زین در بر هر مرد سِتاده یک ران

نای زرین بکشیده ست شَهِ مهر گردون/ تا که خورشید سر از خواب برآرد بیرون

سپاه به سوی ایران زمین راهی شد، پس از چند روز رسیدند به دژ سپید، اردو زدند. چادر و خرگاه برپا. نگهبانان دژ به گُژدهم فرمانده دژ آگهی رسوندند که سپاهی از توران زمین در پشت در دشت اردو زده. گژدهم تمامی پهلوانان و سرداران دژ رو فرا خواند و پس از رایزنی هُژیر دِلیر را برگزیدند تا به پیش سپاه رود. هُژیر شادمان، جامه ی رزم بر تن، نیزه بدست، سوارِ به اسب اومد در برابر سپاه سهراب

چو سهراب جنگاور او را بدید/ برآشفت  شمشیر کین برکشید

ز لشگر برون تاخت بر سانِ شیر/ به پیش هُژیر اندر آمد دِلیر

پنین گفت با رزم دیده هُژیر/ که تنها به جنگ آمدی خیره خیر

چه مردی و نام و نژاد تو چیست؟/ که زاینده را بر تو باید گریست

هُژِیر خشمگین و ستیزه جو گفت، یاوه گویی بس است کودک خام اندیش تورانی، آما ه ی نبرد شو، هردو گارد گرفتند، هُژیر با نیزه به سوی سهراب یورش بُرد، سهراب جا خالی کرد و به تندی با بن نیزه اش چنان کوفت به سینه هُژیر، که سپهبَد سِکَندَری خورد و از باره به زیر افتاد. سهراب تند و چالاک از اسب پرید پایین، نشست بر سینه ی هُژیر چنگ انداخت موهای هُژیرو گرفت، خنجر از نیام کشید، اومد بزنه سر از تن پهلوان جدا کنه، هُژیر گفت: دست نگه دار تورانی، تو راه درازی در پیش داری و نا آشنا به راه، من می تونم کمکت کنم. سهراب پوزخندی زد و برخاست، بدستور پور تهمینه پهلوان شکست خورده رو ریسمان پیچ در یک چادر زندانی

اینکه در ایران زمین چه بر سهراب می آید بماند برای نقلی دیگر

بدروووووود 

 


Wednesday, 9 June 2021

تومار نقالی پیدایش آتش و هوشنگ، مرشد ساقی عقیلی

 








تومار نقالی پیدایش آتش و هوشنگ، مرشد ساقی عقیلی

به نام جهان داور دادگر / کزو گشت پیدا به گیتی هنر

به موری دهد مالش نره شیر / کند پشه بر پیل جنگی دلیر

در برخوانی پیشین چنین گفتیم که "کیومرس" نخستین دو پای روی زمین، دارای فرزندی شد که "سیامک" نام گذاری شد. اما پسر اهریمن "خَزَروان" دیو سیاه بر کیومرس و سیامک رَشک برد و نبردی را آغاز کرد که سیامک سرانجام در آن نبرد بدست خزروان کشته شد.

پژوهش گران امروزی یافته اند که انسانهای نخستین بر سر سکونت در غارها با خرس های سیاه جنگیده اند و این رویداد در حافظه ی ما مانده و پسین ها برایش داستانی ساخته ایم تا برای آیندگان بگوییم.

 از سیامک فرزندی بجا مانده بود "هوشنگ" نام، که در کنار نیای خود، کیومرس بزرگ شد و آموزه های زندگی را آموخت، سپس در پی  کین ستانی  پدرش، سیامک، به نبرد با خزروان رفت و در جنگی خونین او را به کین سیامک کشت.

برخوان: کیوووووووومرث رخت از جهان بَربَسسسسسست (بربست کشیده می شود) و هوشنگ به جای نیا رهبری مردمان را بر گُرده ی خویش گرفت. سالیانی دراز بگذشت، روزی از روزها هوشنگ و دیگر مردمان در پی یافتن خوراک در کوه می گشتند که ناگهان

  پدید آمد از دور چیزی دراز/ سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز

  دو چشم از برِ سر چو دو چشمه خون / ز دودِ دهانش جهان تیره گون

  نگه کرد هوشنگِ با هوش و سنگ / یکی سنگ بگرفت و شد پیشِ جنگ

  به زور کیانی رهانید دَست / جهانسوز مار از جهانجوی جَست

مار به تندی پشت تخته سنگی که در نزدیکی خویش بود خزید وُ از چشمها ناپدید، وَ سنگ هوشنگ به نشانی که گرفته بود نخورد.

  برآمد به سنگ گران سنگ خُرد / هم آن و هم این سنگ بشکست گُرد

  فروغی پدید آمد از هردو سنگ / دلِ سنگ گشت از فروغ، آذرنگ

ناگهان، از برخورد دو سنگ اخگری پدیدار شد که بر بوته ی کناری افتاد و بوته را به آتش کشید. همه با شگفتی به این پدیده نگریستند، پیش رفتند، از نزدیک بوته ی آتشین را دیدند، آری براستی آتش بود که زبانه کشید و به تندی خاموش شد. بارها و بارها آزمودند، سنگها را بر هم زدند وُ هر بار اخگری پدیدار، آنگاه به چشم و دست خویش دیدند و آزمودند که از این پس هرگاه بخواهند با به هم کوفتن و کوبش سنگهایی ویژه می توان آتش درست کرد، همگی شادمان از این رویداد بزرگ.

 نشد مار کُشته ولیکن زِ راز/ از آن سنگها آتش آمد فراز

برخوان: شاه هوشنگ، دستها بر هم کوبید وُ شادمانی کرد، (لت سوم در پایین "بگفتا "را برخوان و "فروغی است این، ایزدی" را از زبان هوشنگ)

 جهاندار پیش جهان آفرین / نیایش همی کرد و خواند آفرین

 بگفتا، فروغی است این، ایزدی/ پرستید باید اگر بخردی

برخوان: و خرمندان جهان دانند که پرستش آتش پرستاری از آتش است، نه ستایش آن. سپس سوری برپا، به شادمانی و فرخندگی باده نوشیدند، پای کوبیدند و دست افشاندند وَ آن جشن را "سَده" نامیدند.

  یَکی جشن کرد آن شب و باده خَورد / سَده نام آن جشنِ فرخنده کرد

  نُخُستین یکی گوهر آمد به چنگ / به آتش زِ آهن جدا کرد، سنگ

  سرِمایه کرد، آهنِ آبگون / کز آن سنگ خارا کشیدش برون

پس از آن با داشتن همیشگی آتش، به آبادانی پرداختند وُ توانستند آهن را از سنگ سوا کنند وُ آهنگری پدید آمد، اَرّه ها و تیشه ها ساختند. با اَرّه، تنه ی درختان را بریدند و با روی هم گذاشتن آنها خانه های چوبی ای ساختند، زیباتر و بهتر از غار، با تیشه نیز توانستند در دل زمین شیارها یی همچون رود و جویبار بکنند و آب در آنها روان کنند، تا مردمان به آسانی آب در دسترس داشته باشند و با داشتن آب، کشاورزی پدیدار شد.

 اُز آن پس جهان یکسر آباد کرد / همه روی گیتی پُر از داد کرد

  به جوی و به رود آبها راه کرد / به فرخندگی رنج کوتاه کرد

  چَراگاه کردم بدان بَرفُزُود /  پَراکند، پس تخم و کِشت و دُرود

  بِرَنجید پس هر کسی نان خویش / بِوَرزید و بشناخت سامان خویش

پس از دست یابی به کشاورزی به جانوران روی کردند. از شیر و کوشت و استخوان وُ از پوست آنها سودها جستند بسیار. رنجها بردند ولی از رنجها گنجها یافتند، گنجهایی چون خانه سازی، آهنگری، کشاورزی وُ دامداری. که پیشرفت شگرفی بود از غارنشینی به سوی شهرنشینی. سالیان گذشت و هوشنگ چشم از گیتی فرو بست و جهان به دیگران سپرد.

بسی رنج برد اندرون روزگار/ به افسون و اندیشه ی بی شمار

 زمانه ندادش زمانی درنگ / شد آن هوشِ هوشنگ با فَرّ وُ سنگ

 نه پیوست خواهد جهان با تو مهر/ نه نیز آشکارا نُمایدت چهر

شرح این درد و فغان هست تا هست زمان

 



 


برگزیده سوم جشنواره ماه، ساقی عقیلی

هیأت داوران نخستین جشنواره تئاتر ماه متشكل از حمید سمندریان، اكبر زنجانپور، ایرج راد، بهزاد فراهانی، فرهاد ناظر زاده كرمانی، سید مهدی شجاعی و جرمی كینگستون برگزیدگان خود را در مراسم اختتامیه نخستین جشنواره تئاتر ماه به این شرح اعلام كردند:
بازیگر زن رتبه سوم: لوح تقدیر و پنج سكه آزادی به ساقی عقیلی بازیگر نمایش رنجنامه. رتبه دوم: لوح سپاس و هشت سكه تمام بهار آزادی به شبنم مقدمی بازیگر نمایش كسی كه هیچ كس نمی دانست كیست. رتبه اول ضمن قدردانی از مارال عبادی بازیگر نمایش آرتیگوشه دیپلم افتخار و ده سكه تمام بهار آزادی به پریسا محمدی بازیگر نمایش آرتیگوشه.
منبع:

رودابه در سوگ رستم، مرشد ساقی عقیلی

اینک این منم، کهنسال زنی که در سوگ آن گرانمایه بنشسته. آااااااا منِ در سوگ بنشسته از برای آن ستبر بازوی پهن سینه، افراشته همچون کوه البرز ، بالا بلندی به بالای آسمان، منم رودابه رودی، خروشان که از برای دریا مویه می کند و روی می خراشد، برخیز جنگاور یکتا، سوار بی همتا، برخیز ای در خون خفته از جفای برادر، من، رودابه، کهن ابری غرنده، از مرگ می پرسم چگونه با سنگدلی آغوش مرا از تو تهی کرد و خود به آغوشت کشید. به چه فریب تو را با خود همراه و هم رای کرد، چه به تو نمود که چنین شتابان هم گامش شدی. خور زندگانی ام، چگونه خاموش شدی؟ اینک در سکوت تو، گوش می سپارم. منم سیندخت را دختر، منم زال زر را همسر، منم رستم دستان را مادر. منم رودابه ی بی رود، منم رودابه ی بی آب که در خونبارش چشمان خود در سوگ فرزند بنشستم. روشنی از پیش من می گریزد، خورم سیاه، ماهم تاریک، ستارگانم کور و ناپیدا. سیاه چاله ای پدیدار و همه چیز را در خود خورد،  جوید، خرد کرد. برخیز فرزندم، تو که روشنی بخش ایرانی، تو که چشم و چراغ مردم ایرانی، آتشی آذرخشی برافروز که در پرتو اخگر آتشت گیهانم روشن شود. زمین تنگ است و راه ها بر من بسته، جمِ زندگانی ام، زمین فراخم کن. راه ها باز کن، روز سیاهم را آفتابی کن، شب سیاهترم را مهتابی کن، ستاره برافروز، رود پرآب کن،. زنگ کاروان مرگ کوچ گر را بی تاب کن. درنگ کن دمی، بیرون نشو، بمان، ز اندوهم رهایم کن، ای به خنجرها و تیغ ها شده هزاران پاره، ترا آیین نبود رفتن و من ماندن، فشرده لب به لب خاموش مانم. دگر هرگز به آوازی مرا نشنیده یک گوشی. افسر زرین من گم شد، به چاهی اندرون، نابود و من رودابه ی خشکیده از سوگ پسر بر چهره ی خویش چه سیلی ها بکوبم واندران سودی نمی بینم
 
 
 
 

Tuesday, 8 June 2021

مهراب کابلی رودابه را نکشت





پیشکش به تمامی زنانی که نقطه ی پایان خونینی بر زندگی شان گذاشته شد توسط مردان غیرتی و کور مغز

مهراب کابلی رودابه را نکشت

زمین گر گشاده کند راز خویش/ بگوید سرانجام و آغاز خویش

کنارش همه تاجداران بود/ بَرَش پر زخون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش/ پر از لاله رخ چاک پیراهنش

مهراب کابلی به خانه می رفت که شنید مرد پارسا می گوید، اگر مهراب ها غیرت داشتند، رودابه ها این چنین بی پروا نبودند، مهراب به سوی صدا برگشت، ناگهان دید که همسایگان و مردم کوی و بازار او را به یکدیگر نشان می دهند و به پِچ پِچه می خندند. مهراب گوش تیز کرد، واژگانی نامفهوم... زال، آبروی، مهراب، رودابه، غیرت، یعنی چه؟ شتابان به سوی خانه شد، همینکه در را گشود، با نگاه سرزنش بار خویشان رو در رو شد، مادر و خواهرش گیسوان می کندند و روی می خراشیدند، پدرش آن سوتر موی سر و ریش می کند و فریاد می کشید: مهرااااب، کجایی که آبروی دودمانمان دووووود شد. برادرش با خشم و پوزخندی بر لب پیش آمد و گفت: غیرتت کجاست؟ دختت رودابه با زال نَرد عشق می بازد..... مهراب را خون به چهره آمد، پای بر زمین کوفت و فریاد کشید: رودااااااابه می کشمت.

چو بشنید مهراب از جای جست/ نهاد از بر دستِ شمشیر دست

تنش گشت لرزان و رخ لاژورد/ پُر از خون جگر، لب پُر از بادِ سرد

همی گفت، رودابه را جوی خون/ به روی زمین بر، کنم رهنمون

مهراب از خشم و غیرت تکثیر شد به هزاران پیکر و در سراسر گیتی پخش شد.

مهرابی به هرات شد، به قندهار، به مزار شریف و زنان را با تبر، داس، سوزندان،  بکشتند به کردستان شد و نامزدش را در خون کشید، یکی برای کشتن دخترش به تالش رفت، تنی چند با بطری هایی لبالب از اسید به اصفهان و دیگر شهرها شدند. او در تهران جان خواهرش را گرفت و آن یکی در بلوچستان، همسرش را بکشت. مهراب های تکثیر شده همه دست به کشتار زدند، کشتند و کشتند و می کشند و ابزار کشتار، این تیغ کورِ غیرت را چه کسی بدانها داد؟ زبان و نگاه همسایه، تحریک و سرزنش خویش و بیگانه،  شرف پوشالی پدر و  برادر و ناموس خانواده، برای حفظ آبرو از نیام برکشیدند و بدست مهراب ها دادند تا از غیرت دفاع کنند و خود در گوشه ای به تماشا نشستند، این بی شرم مردمان را که زبانشان سیاه و دستانشان به خون سرخ است، هیچ کس شریک جُرم ندانست، و اما، این مهراب های تهی مغز، زنان را می کشند به نام غیرت و خونشان را بر زمین جاری می کنند. نفرین ابدی بر تو باد غیرت  که جنایتکارترین واژه در میان واژگانی، و اما مهرابی که در کابل بماند، همسرش سیندخت راه بر او ببست.

چو بشنید سیندخت بر پای جست/ کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنین گفت، کز کِهتَر اکنون یَکی/ سَخُن بشنو و گوش دار اندکی

وُزانپس همان کن که رای آیدت/ روان را خرد رهنمای آیدت

مهراب در اندیشه شد و خِرَد فرمان داد که تیغ غیرت در نیام خفته بماند.

مهرااااااب کابلی ی ی ی ی، مهراااااااب کابلی ی ی ی ی رو دابه راااا نکشت، رووووووووووو، روووووووو، روووووووووواو اووووووو

Followers